پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 12 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

این روزهای ما

یک ماهگی پونا خانم این روزهای ما با دید و بازدید دوستان و آشناها و نگهداری از پونا می گذره و حسابی سرم شلوغه در طول روز کمکی زیاد دارم ولی شب ها بدون کمکی می خوابیم چون پونا تا صبح یکبار و نهایتش دوبار برای شیر بیدار میشه و بقیه رو آروم میخوابه. خلاصه ای از اولین های زندگی دختر گلم: دوشنبه چهاردهم براش شناسنامه گرفتیم مبارکت باشه گلم. اولین  لبخند: ساعت 21/30 دقیقه شنبه مورخ 95/4/12 اولین سکسکه: ساعت 23 شنبه 95/4/12 اولین بیرون رفتن: یکشنبه 95/4/13 آزمایش تیرویید (من و بابا و مامان اختر و پارسا پونا رو بردیم بیمارستان) اولین سرفه: ساعت 8/30 دقیقه 95/4/15 اولین کوتاه کردن ناخن: ساعت 11 صبح روز سه شنبه 95/4/15 ...
31 تير 1395

خاطرات زایمان 2

اگه از ترس وقت تزریق آمپول بگذرم خدا رو شکر شب رو خیلی خوب سپری کردم نه خبری از گریه کردن بچه بود و نه درد خودم. ولی هم اتاقیم که یکروز زودتر از من سزارین کرده بود شب بچش یکسره گریه می کرد خودشم حدود ساعت 4 صبح آنچنان از درد به خودش می پیچید که از صدای فریادش بیشتر همراههای مریضهای دیگه دم اتاق جمع شدن پرستارم به من گفت مال اینه امروز یکسره چیز میخورد خیلی پر خوری کرد و هر چی دم دستش می رسید میخورد هم رو خودت تأثیر داشت هم بچش تو مواظب باشبچه خوب شیر میخورد پرستارمم حسابی بهمون می رسید واقعا راضی بودم. روز بعد صبح دکترم آمد گفت باید راه بری دم ظهر شروع به قدم زدن کردم اصلاً حال الانم با زمان بدنیا آمدن پارسا قابل مقایسه نبود انگار ده روز از ...
26 تير 1395

خاطرات زایمان1

توی ماه های آخر بارداری دست و پا شکسته اداره میرم و تقریبا از بعد عید که همکارام و رئیسم متوجه شدن که باردارم خیلی هوامو دارن از اوایل خرداد هفته ای دو سه روز میرم اداره دو ساعت میمانم و بعد بر میگردم خانه خدا رو شکر همین موضوع باعث شده زیاد اذیت نشم. روز یکشنبه 6 تیر هم آخرین روز رفتن به محل کارم بود از همکارام خداحافظی کردم. سه شنبه 8 تیر من و همسرم و پارسا رفتیم بیمارستان بیستون کارهای تکمیل پرونده و آزمایشات لازم رو انجام دادیم و بعد کارهای بیمه رو انجام دادیم ظهر من و پارسا یه سر خوابگاه خواهرم رفتیم بعد از ظهرم یه سری وسیله دیگه واسه نی نی خریدیم ساعت 12 شب به خانه رسیدیم پارسا و همسرم خوابیدن ولی من از استرس خوابم نمیبرد تا ساعت 2 ...
14 تير 1395

خرید سیسمونی

چهارشنبه 22 ارذیبهشت واسه خرید سیسمونی رفتیم صبح اکثریت مغازه های مسیر رو گشتیم تنوع جنس زیاد نبود و میشه گفت اکثریت مغازه ها وسایلشون مثل هم بود قرار بود بعداظهر خریدمون رو انجام بدیم ساعت 12 احساس خستگی کردم به همسرم پیشنهاد دادم بریم خانه کودک (پاساژ صدف) و یکسری از وسایل رو بخریم و بقیه رو بزاریم واسه بعدازظهر. با توجه به اینکه ساعت 12 بود مغازه خلوت بود و کل فروشنده ها بیکار درنتیجه راحت تر تونستیم خرید کنیم یک لحظه به خودم آمدم ساعت یک و 45 دقیقه بود و اکثریت وسایلی که لیست گرفته بودیم خرید شده بود باورم نمیشد به این سرعت کارموم تموم شده بود فروشنده گفت اشانتیون یک وسیله بردارید و قفسه ای رو نشان داد که از اینجا انتخاب کنید پارسا سریع ...
31 خرداد 1395

نفسم تولدت مبارک

اول اردیبهشت تولد 7 سالگی آقا پارسا بود با وجود اینکه از روزها قبل در مورد برگزاری جشن تولدش سه تایی با هم صحبت کرده بودیم هنوز به نتیجه نرسیدیم که مانند سال قبل تولدش رو توی مدرسه بگیریم، یا توی خونه و همه همکلاسی هاش رو دعوت کنیم و یا اینکه یه تولد سه نفره برگزار کنیم و سه تایی خوش بگذرونیم. پارسا با مورد اول و دوم موافق بود من با توجه به شرایطم و با توجه به اینکه سال قبل تولدش رو تو مدرسه برگزار کردیم جز سر و صدا و ورجه وورجه بچه ها چیزی متوجه نشدیم پیشنهاد سوم رو قبول داشتم. نهایتاً پارسا رو قانع کردیم با چند روز تأخیرجشن تولدش رو توی خونه برگزار کنیم مهموناش یکی از همکلاسی هاش (رضا) با یکی از بچه های همسایمون (ارشیا) که یکسال از پا...
20 ارديبهشت 1395

تعطیلات نوروز

سال 94 تموم شد وارد سال 95 شدیم خدا رو شکر سال گذشته سال خیلی خوبی برامون بود امیدوارم امسالم با خوبی و خوشی به پایان برسه. تعطیلات عید رو جای دوری نرفتیم چند روزی مهمون داشتیم و بقیه اش اطراف شهر خودمون میرفتیم. روز سیزده هم ما و خانه پدرم، داداشم و بعدازظهر خواهرم به میاندار رفتیم من مثل سال گذشته تا 14 فروردین اداره نرفتم. پارسا همراه خونه بابام به سرپل ذهاب رفته بود از وقتی جنسیت نی نی مشخص شده دنبال اسم میگردیم حتی کتاب ثبت احوال رو آوردیم و یکی دو روز تو اون کتاب جستجو کردیم اینترنت که روزی چند بار سر میزنیم ولی هنوز اسمی که مورد پسندمون باشه پیدا نکردیم با توجه به اینکه اسم دختری میخوام که حتماً با "پ" شروع ب...
30 فروردين 1395

مشخص شد نی نی ما....

با وجود اینکه سه ماهه اول بارداری رو پشت سرگذاشتم ولی ویارم همچنان ادامه داره واقعاً اذیت میشم ویار من پارسا رو هم حساس کرده به بیشتر بوها واکنش نشون میده هر چه براش توضیح میدم من شرایطم فرق میکنه گوش نمیده از طرفی برای ورود نی نی لحظه شماری میکنه مرتب باهاش حرف میزنه    شب یلدا                                             12 دی اولین غربالگری رو انجام دادم بعداز ظهرش سونوگرافی رو رفتم و فردا صبح آزمایش هم...
29 اسفند 1394

فرشته دوم زندگیم

16 آبان بی بی چک ورود فرد جدیدی به خانه ما رو نشون داد هنوز باورم نمیشه تصمیمی که چهار پنج ماهی دارم بهش فکر می کنم عملی شده حالتی بین خوشحالی و دو دلی از درست بودن تصمیمم دارم. پنج شنبه بعد از ظهر رفتیم خریدهامون رو انجام دادیم و قراره به امید خدا فرداش نذری امام حسین درست کنیم بعد از ظهر من و همسری به مرغداری رفتیم و مرغ خریدیم غروب 2 تایی بیش از 60 کیلو ران و سینه مرغ رو تو حیاط پاک کردیم هوا سرد بود این همه کار واقعا خستم کرده بود دیگه نتونستم تا آخر کمکش کنم وقتی رفتم تو خونه تا حدود نیم ساعت نمیتونستم تکان بخورم شب دختر خاله هام با خواهرم اومدن واسه کمک وقتی اونا اومدن ما کارهای اولیه رو تمام کرده بودیم فرداش زنداییم و خودم غذا...
30 آذر 1394

اولین روز مدرسه

شهریور ماه واسه پارسا خرید کردیم و لباس واسه مدرسه و لباس فرم و لوازم التحریر خریدیم قبلنها هیچوقت واسه خریدهاش اینقدر اشتیاق نداشت ولی الان روزی چند بار لوازم التحریر و لباس هاش رو نگاه می کنه و همش واسه شروع مدرسه لحظه شماری می کنه. چهارشنبه اول مهرماه پارسا رو بردم مدرسه مراسم ساده ای براشون برگزار کردن بعد از نیم ساعت اومدیم خانه و قرار شد 4 مهرماه اولین روز مدرسشون باشه کلی عکس و فیلم ازش گرفتم که متأسفانه همه ی عکس های گوشیم حذف شدن وقتی بهش فکر می کنم عصبی می شم. تنها عکسی که روی تبلت خودش مونده   روز جمعه آش پشت پا براش پختم البته زنداییم زحمتش رو کشید واسه همکارهامم گذاشتم و روز شنبه بردم اداره. اولین روز مدرسه...
30 مهر 1394

انتقالی

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم و در واقع علت اصلیش این بود که من وبلاگ جدیدی درست کردم (به دلیل مشخصی که تو پست های آینده بهش اشاره می کنم) و تقریباً چند ماهی میشه که اونجا مشغولم ولی دیدم واقعاً نوشتن همزمان دو وبلاگ برام غیر ممکنه همین باعث شد که تصمیم قطعیم رو بگیرم و وبلاگ پارسا رو انتخاب کنم. خیلی حرفها برای نوشتن دارم. از تیر ماه 94 شروع کنم بهتره،محل کار همسرم به مرکز استان انتقال پیدا کرده و چند ماهی میشه که کلاً توی رفت و آمدیم و این موضوع واقعاً برای دوتاییمون سخته بلاخره تصمیم گرفتیم که منم به مرکز استان انتقال بگیرم توی چند ماه گذشته بارها با رئیسمون صحبت کردم ولی به هیچ وجه قانع نشد که با انتقالیم موافقت کنه ولی توی مرخصی رفتن ح...
31 تير 1394