پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 6 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

خرید سیسمونی

1395/3/31 10:25
نویسنده : ماماني
184 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه 22 ارذیبهشت واسه خرید سیسمونی رفتیم صبح اکثریت مغازه های مسیر رو گشتیم تنوع جنس زیاد نبود و میشه گفت اکثریت مغازه ها وسایلشون مثل هم بود قرار بود بعداظهر خریدمون رو انجام بدیم ساعت 12 احساس خستگی کردم به همسرم پیشنهاد دادم بریم خانه کودک (پاساژ صدف) و یکسری از وسایل رو بخریم و بقیه رو بزاریم واسه بعدازظهر. با توجه به اینکه ساعت 12 بود مغازه خلوت بود و کل فروشنده ها بیکار درنتیجه راحت تر تونستیم خرید کنیم یک لحظه به خودم آمدم ساعت یک و 45 دقیقه بود و اکثریت وسایلی که لیست گرفته بودیم خرید شده بود باورم نمیشد به این سرعت کارموم تموم شده بود فروشنده گفت اشانتیون یک وسیله بردارید و قفسه ای رو نشان داد که از اینجا انتخاب کنید پارسا سریع رفت و جغجغه حیوانات و 4 عدد توپ رو آورد و همونجا اعلام کرد من اینا رو برا خودم انتخاب کردم شما واسه نی نی بخرین. فروشنده کمک کرد و وسایل رو تا کنار ماشین آورد و بسختی وسایل رو توی ماشین جا دادیم. بعداز ظهرخواهرم آمد پیشمان لیست رو مرور کردیم چند وسیله دیگه اضافه کردیم که بعد از ظهر دوتایی خریدیم و بعدش دکتر رفتم خدا رو شکر همه چیز خوب بود.

پنج شنبه 6 خرداد هم بقیه خریدامون از جمله پتو، روتختی، ملاحفه، ساک بیمارستان، کادوی روز تولد نی نی (یک عدد النگو)، کادوی بیمارستان خودم (یک جفت گوشواره) و یکسری خورده ریز دیگه خریدیم اینم اضافه کنم هر بار برا نی نی چیزی میخریم حتما واسه پارسام میخریم که حساس نشه اینبارم برا پارسا کفش و دمپایی خریدیم.

روز جمعه 14 خرداد زن دایی بابام فوت شده بود صبح تشیع جنازش رفتم بعدازظهر که برگشتم یک خربزه کامل رو خوردم بازم دوست داشتم بخورم که ترسیدم گفتم بد نباشه واسه شام مرغ زعفرانی درست کردم و دو تا پسر داییم ( سامیار و آرسام) خونمون بودن بعد از شامم یه بستنی خوردم یعنی میل عجیب به خوردن شیرینی پیدا کردم حدود ساعت 11 پسرداییام رو بردیم خونشون و ما دور زدیم و برگشتیم و ساعت یک خوابیدیم حدود ساعت یک و نیم از شدت دردی که تمام وجودم رو گرفته بود بیدار شدم هر کاری کردم نتونستم دراز بکشم بلند شدم چند قدم توی خانه راه رفتم بیفایده بود تو هیچ حالتی دردم ساکت نمیشد میخواستم همسرم رو بیدار کنم دیدم راحت خوابیده گفتم فعلاً تحمل میکنم شاید خوب شدم رفتم تو اتاق و برق رو روشن کردم هر لحظه شدت درد بیشتر میشد یکسره استفراغ می کردم تمام شکمم درد میکرد و از شدت درد نمیتونستم متوجه مرکز درد بشم حالم خیلی بد بود خیلی تا حدود ساعت 3 تحمل کردم یعنی یک ساعت و نیم برا من ده ساعت طول کشید بلاخره همسرم رو بیدار کردم و گفتم دارم میمیرم ناراحت شد که چرا زودتر بیدارش نکردم گفت بریم بیمارستان گفتم فعلا صبر کنیم الان که دکتر متخصص اونجا نیست فعلا دارو مصرف نکنم بهتره نبات داغ درست کرد یک لیوان بهم داد سریع استفراغ کردم یه بسکویت بهم داد بازم سریع بالا آوردم گفت شاید دلت نباشه و معدت باشه گفتم نمیدانم رفت داروخانه شبانه روزی و شربت معده برام آورد شربت رو خوردم بازم استفراغش کردم دوباره خوردم بازهم استفراغ کردم خلاصه تا ساعت 6 صبح تحمل کردم ساعت شش از شدت درد نمیتونستم تکان بخورم بیهوش افتادم لحظه به لحظه دردم بیشتر میشد ساعت 6 پارسا رو بردیم خانه پدربزرگم و خودمان رفتیم بیمارستان دکتر گفت باید سریع بری بخش اورژانس نکنه درد زایمان باشه الانم دکتر زنان نداریم فقط ماماها رو داریم اونجا که رفتم گفتند دردت شبیه درد زایمان نیست دکتر گفت شاید معده ات باشه دو تا آمپول نوشت آمپولها رو زدم گفت یک ساعت صبر کن خوب نشدی باید اعزام بشی با ماشین خودتم نرو با آمبولانس برو منم گفتم تو بیمارستان نمیتونم بمونم بریم خونه یک ساعت گذشت ولی بیفایده بود درد همان درد بود دوباره رفتم بیمارستان دکتر گفت وقتی آمپولها ساکتت نکردن معدت نیست برو بخش زایمان ببین چکار میکنن برات اونجا رفتم گفتن دکتر نیست مرخصیه درد از یک طرف وضعیت بیمارستان از یک طرف اعصابم رو خراب کرد منم گفتم برم خونه درد بکشم بهتر از اینجاس برگشتم خانه و ساعت 8 با بیمارستان بیستون تماس گرفتم و گفتم تحت نظر دکتر صانعیم و همچین مشکلی برام پیش آمده گفتن سریع بیاین بیمارستان با پزشکتون تماس میگیریم میان من و همسرم و خواهرم و پارسا راه افتادیم بریم کرمانشاه به گواور که رسیدیم دیگه شروع کردم جیغ کشیدن گفتم نمیتونم برسم کرمانشاه همین جا کنار جاده پیادم کنید به اسلام آباد رسیدیم گفتم فعلا بیمارستان اینجا رو بریم شاید دارویی چیزی دادن یه خورده دردم کمتر بشه بعد بریم کرمانشاه وضعیت بیمارستان اینجا از گیلانغرب بدتر بود اونجا بستریم کردن و گفتن باید ضربان قلب نی نی رو بگیریم و حتما باید کوبیده و آبمیوه شیرین بخوری با اصرار و به سختی چیزهایی رو که گفتن خوردم دو تا خانمم در حال زایمان طبیعی بودن از صدای جیغ و فریاد اونا بیشتر حالم بد شد ولی بعد از خوردن چیزهایی که گفتن کم کم دردم کمتر شد و حدود ساعت 5 از بیمارستان مرخص شدم و در نهایت بعد از اینکه من بهتر شدم تشخیص دادن که علت درد معده ام بوده نه درد زایمان.

بعد از اینکه برگشتیم و اطرافیان خبردار شدن گفتن اگه از اول میگفتی ما میدانستیم معده ات درد گرفته بخاطر خوراکیهایی که دیروز خوردی ولی چون من نه سابقه درد معده و نه درد زایمان رو نداشتم نمیدونستم علت این همه درد چیه. بعد از اون حدود یک هفته استراحت مطلق بودم و توی رختخواب از جام تکان نخوردم.

25 خرداد نوبت دکتر داشتم اول سونو دادم و بعد پیش دکترم رفتم خدا رو شکر همه چیز خوب بود در مورد درد چند روز قبلم بهشون گفتم گفت باید همون اول شب که دلت درد گرفته با بیمارستان هماهنگ میکردی اگه احتمال زایمان میدادن خودم میامدم بعدش توصیه کرد در صورت وجود درد شبیه زایمان مثل دفعه قبل نکنم و سریع به بیمارستان مراجعه کنم.

دکتر تاریخ سزارینم رو مشخص کرد روز 9 تیرماه 1395

مهمترین دغدغه این روزهای ما انتخاب اسم واسه نی نیمونه که الان با اسم پناه صداش میزنیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

ساعت نیک
3 تیر 96 18:25
سلام. به سلامتی و دل خوش. سیسمونی شما رو ما تکمیل می کنیم. حتما به وبلاگم سر بزنید.