پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 12 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

چیزی شبیه معجزه

چهارشنبه شب 23 اردیبهشت دختر خالم خونمون دعوت بود دخترخالم دو تا پسر داره پسر بزرگش از پارسا بزرگتره و خیلی پسر آرومیه پسر دومش 2 ماهی از پارسا کوچیکتره و برعکس پسر بزرگش دیوار صاف رو بالا میره و حتی یک ثانیه رو زمین بند نمیشه جوری که بعضی وقتها که کار داره مجبور میشه پاشو به جایی ببنده که بلایی سر خودش نیاره مثلاً یکبار تو خونه آتش سوزی راه انداخته خلاصه هر چی از شیطنتش بگی کم گفتی اون شب بچه ها با هم بودن توی خونه شروع کردن دو به دو هر چی گفتیم بشینین بازی نشستنی انجام بدین گوش ندادن توپ پارسا رو بهشون دادم گفتم برین تو حیاط فوتبال بازی کنین بازم بی فایده بود 2تا دوچرخه پارسا رو گذاشتم تو حیاط گفتم برین دوچرخه سواری تو حیاط بازهم بی فایده ...
1 تير 1394

اولین اردو

این عکس مربوط به 12 فروردین کنار سد مخزنیه خودم عاشق این عکس پارسام چهارشنبه نهم اردیبهشت بچه های کلاس پارسا رو بردن اردو توی حیاط مدرسشون چند روز قبلش به ما اعلام کردن چهارشنبه بچه ها رو بدون کیف و کتاب با نهار بفرستین مدرسه چون بقیه بچه های مدرسه رو بردن اردو اینام دوست دارن برن تصمیم گرفتیم ببریمشون توی حیاط مدرسه حیاطشون خیلی باصفاس پر از گلهای محمدی که عطرش تمام فضا رو گرفته و درختهای شکوفه زده پارسام که طبق معمول اولین تجربه هاش ذوق زده که میخوام برم اردو بلاخره روز موعود فرا رسید صبح من قبل از رفتن به اداره نهارش رو گذاشتم و بقیه کارها افتاد رو دوش خواهرم تا ساعت 9 که وقت رفتنش بود خواهرم همه وسایلش رو آماده کرده بود و با آژ...
5 خرداد 1394

یکی یکدونه مامان و بابا تولدت مبارک

"در آسمان آبی دلم جایی برای ابرها نیست" خدایا به خاطر تمام داده هایت بخصوص همه زندگیم، عشقم، نفسم پارسای عزیزم شکر سه شنبه اول اردیبهشت تولد 6 سالگی پارسا بود از دو هفته قبلش به پارسا گفتیم که تولدت نزدیکه ازش نظر خواستیم خودش انتخاب کنه که جشن تولدش رو توی خونه برگزار کنیم یا مدرسه از آنجاییکه یکی از همکلاسیهاش روز تولدش شیرینی آورده بود کلاس پارسا فکر میکرد که نمیتونه توی کلاس تولد بگیره و فقط میتونه شیرینی ببره منم گفتم با خانمتون صحبت میکنم اگه اجازه داد دوست داری توی مدرسه باشه؟ اونم با اشتیاق رضایت خودش رو اعلام کرد منم با مربیشون تماس گرفتم اونم گفت میتونین تولدش رو توی مدرسه برگزار کنین خودمون کلاس رو براش تزئیین ...
5 ارديبهشت 1394

تعطیلات 94

آخرین چهارشنبه سال خواهر شوهرم و دخترهاش مهمون خونه ما بودن پارسا با دو قولوهای دختر عمه اش که یکسال از او بزرگترن شیطونی کرد و حسابی از خجالت خونه که خودم دلم نمی اومد روی فرشهاش راه برم دراومدن اونا بعداز ظهر پنج شنبه رفتن جمعه آخر سال هم زن داداشم رو واسه شام پا گشا کردم خونه پدرم و خواهرمم دعوتمون بودن و اینبار پارسا و دوقولوهای خواهرم همه جا رو بهم ریختن مهمونا ساعت یازده و نیم رفتن من موندم و پارسایی که از شدت خواب به زور حرف میزد و فقط بهانه میگرفت که بیا پیش من بخواب تا خوابم ببره و خونه ای که هیچ چیزش سر جاش نبود و دو ساعت و نیمم تا شروع سال جدید وقت داشتم قبل از هر چیز پارسا رو خوابوندم چون نق زدن و بهونه گیریش عصبیم کرده بود بعد ت...
11 فروردين 1394

روزهای پایانی سال 93

دوستای خوبم پیشاپیش سال نو مبارک امسال پارسا آنچنان اشتیاقی برای رسیدن سال جدید داره که از شور و شوق او منم پر از شور و اشتیاق شدم و دو هفته مونده به سال یه خونه تکونی اساسی انجام دادم و آنچنان خونه رو برق انداختم که دلم نمیاد روی فرشها راه بریم قبل از خونه تکونیم که خریدهای عیدمون رو انجام دادیم امسال برعکس سالهای قبل پارسا از اواسط بهمن هر روز تکرار میکرد که هیچی تو بازار نمونده فقط یکی مونده پس من چی بخرم؟ و از این حرفها ظاهراً تو مدرسه بچه ها در مورد خرید لباس عیدیشون گفته بودن که پارسام حسابی هوایی شده حالا هر روز لباس هاش رو نگاه می کنه و میگه کی مدرسه باز میشه ؟ مدرسه باز بشه من لباس جدیدهام رو میپوشم؟ علاوه بر اشتیاقش برای خرید ب...
26 اسفند 1393

بارش برف بعد از چند سال

بعد از ظهر جمعه بلاخره بعد از چند سال توی شهر ما برف اومد پارسا همیشه در حسرت برف بازی و درست کردن آدم برفی بود از اول که برف شروع به باریدن کرد رفت توی حیاط و بالا و پایین می پرید یه سر توی حیاط بود و یه سر توی خونه تا شلوار و جوراب خیسش رو عوض کنه کمی که برف رو زمین نشست من و باباش رو برد بیرون تا آدم برفی درست کنه منم روزهای بارانی زندگیم تعطیل میشه چه برسه به روز برفی ولی در مقابل اصرارهای پارسا تسلیم شدم و رفتیم یه آدم برفی کوچولو درست کردیم که تا شب بیش از صد بار بهش سر زد.   پارسا علاوه بر دندونهای پیشش دندون نیش سمت چپشم انداخت من بهش تأکید کرده بودم نباید خودش دندونش رو در بیاره چون 2 تا دندون بالاییش هنوز در نیومده ا...
3 اسفند 1393

افتادن دندون

حدود سه ماهه نه توی وبلاگ پارسا چیزی نوشتم نه به وبلاگ دوستامون سر زدم که علاوه بر  تنبلی کمبود وقت  هم بی تأثیر نبوده کلی حرف برای گفتن دارم که مهمترینش افتادن 4 تا از دندونهای شیری پارسا میشه (دندونهای جلوییش) اول دندون پایینی سمت راست و دوم دندون پایینی سمت چپ و بعد دندون بالایی سمت راست و بعدش دندون بالایی سمت چپ. اولین دندونش که لق شد دادم داییم براش درش آورد دومی رو که لق شد گذاشتم گفتم شاید خودش بیافته یه روز که دهنش رو نگاه کردم دندون جدیدش از زیر دندون جلوییش دراومده بود داییم اون دندون و دندون سومیش رو هم درآورد براش ولی چهارمین دندونش که خیلی اق شده بود من اداره بودم خواهرم تماس گرفت گفت پارسا از مدرسه اومده خونه گرفته د...
15 دی 1393

پارسای من پیش دبستانی شده

پارسا لحظاتی قبل از رفتن به مدرسه همونطوریکه قبلاً گفتم پارسا رو توی مدرسه ای ثبت نام کردم که قرار بود خانم صورتیان اونجا باشن اما وقت تقسیم بندی مربی ها خانم صورتیان رو به مدرسه دخترانه داده بودن و 2 تا مربی دیگه برای پیش دبستانی ها انتخاب شده بودن فکر کنید 2 تا مربی برای یک کلاس با توجه به اینکه مدرسه تا خونه بابام 5 دقیقه فاصله داشت به اداره خودمم نزدیک بود گفتم با وجود اینکه خانم صورتیان مربیشون نشده همونجا میزارمش شنبه پنجم مهرماه پارسای من اولین روز ورود به مدرسه اش رو تجربه کرد مدرسه تیم بعد از ظهر بود مرخصی گرفتم و ساعت 12/45 من و همسرم پارسا رو بردیم مدرسه بچه ها سر صف بودن و پارسا هم رفت توی صف و بعد توی کلاس رفتن بعضی از ...
15 مهر 1393

خیلی نگرانم

 بعد از کلی پرس و جو چهارشنبه 18 تیر ماه پارسا رو واسه پیش دبستانی ثبت نام کردیم معیار مهم من برای ثبت نام اول مربیش بود و بعد مدرسه توی این مدت کلی تحقیق کردم حتی از رئیس اداره آموزش و پرورشمون نظر خواستم و چند وقت پیش که توی یک جلسه باهم بودیم پرسید پارسا رو کجا ثبت نام کردی گفتم هرجاییکه خانم صورتیان باشه میزارمش یکی دیگه از اعضای جلسه پرسید کلاس چندم میره وقتی گفتم پیش دبستانی آنچنان با تعجب نگام کرد فکر کنم توی سلامت عقلیم مشکوک شده بود بعد از چند ثانیه مکث گفت پیش دبستانی که زیاد مهم نیست اصلاً فکر نکنم اجبار باشه پارسا رو توی دبستان معراج ثبت نام کردیم البته ثبت نام کردم هنوز مدارکش رو تحویل ندادیم و فقط تلفنی مشخصاتش رو به مدیر...
12 مرداد 1393

درد دل

شنبه 17 خرداد پدربزرگ مهربانم برای همیشه از بین ما رفت نمیدونم چجوری غم درونم رو به زبان بیارم غمی که تا روزی که زنده باشم قلبم رو میسوزونه تحمل دیدن جای خالیش رو ندارم. آقام خیلی مهربون بود خیلی هوای ما رو داشت و نسبت به ما احساس مسئولیت میکرد هنوز باورش برام سخته خیلی سخت همیشه از خدا میخواستم از عمر من کم کنه و به عمر پدربزرگم اضافه کنه چون وجودش توی اون خونه باعث دلگرمیم میشد به هر حال او رفت اینبار از خدا میخوام مادربزرگ رو برامون نگه داره. اصلاً حالم خوب نیست سریع عصبی میشم توی این یک هفته به خیلی واقعیت ها پی بردم از خیلی ها کینه بدل گرفتم از چند نفری متنفر شدم و تازه متوجه شدم "نیکی چو از حد بگذرد نادان خیال بد کند" میخواست...
24 خرداد 1393