پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 12 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

تولدت مبارك

پارسا جان ميلاد تو شيرين ترين بهانه ايست كه مي توان با آن به زندگي دل بست و در ميان اين روزهاي شتابزده عاشقانه تر زيست ميلاد تو معراج دستهاي من است وقتي كه عاشقانه تولدت را شكر مي گويم نفسم تولدت مبارك   ...
1 ارديبهشت 1392

باورم نمیشه

باورم نمیشه کمتر از نیم ماه دیگر 4 ساله میشود انگار همین دیروز بود که پسرکی با وزن 3300 و قد 51 سانت با سری پوشیده از موهای سیاه پرکلاغی را تو بغلم گذاشتن و من در آن لحظه احساس کردم خوشبخت ترین آدم دنیا هستم. وقتی برای اولین بار زیر گردنش را بوییدم بوی بهشت را احساس کردم. وقتی برای اولین بار نگاهش را در چشمانم دوخت، دلم برایش پر کشید. وقتی برای اولین بار مامان گفت دنیا را به من دادند. وقتی ناشیانه تنها شمع روی کیک تولد یکسالگیش را فوت کرد تمام روشنایی های دنیا را به من هدیه داد. و هم اکنون باورش برایم سخت است که پسرک 3300 کیلویی خودم آقایی شده با وزن 18 کیلو و کوچولوی 51 سانتی متری من هم اکنون 108 سانتی متر قد کشیده و 12 روز دیگر ت...
18 فروردين 1392

پیشاپیش سال نو مبارک

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک شاخه های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگ های سبز بید خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک، می رسد اینک بهار   ...
28 اسفند 1391

گریه نکن که اشکات...

گریه نکن که اشکات بدجور خرابم میکنه      راهیه چشمه های خشک و سرابم میکنه اشکای ریزه ریزه که از چشات میریزه       به پا زمین نریزه این دونه دونه اشکات خیلی واسم عزیزه همه زندگی من امروز صبح با صدای زنگ ساعت گوشی مامان از خواب بیدار شدی البته مدتیه که سحرخیز شدی و با رفتن مامان بیدار میشی به محض اینکه چشمات رو باز کردی با بغض تمام گفتی مامان امروز میزاریم پیش کی گفتم سلام عزیزم بیدار شدی گفتی سلام و دوباره سوالت رو تکرار کردی میدونستم الانه که شروع کنی به زار زدن شعر سلام شاد باشی همیشه رو برات خوندم ولی بی حوصله سوالت رو تکرار کردی و من گفتم عزیزم میزارمت پیش مادر، گفتن مادر همان و گ...
29 بهمن 1391

امان از خرابکاریهای آقا پارسا

پنج شنبه شب 26 بهمن ماه کاری رو انجام دادی که اشک مامان دراومد و بیش از یک ساعت باهات قهر شد و اما جریان این بود که طبق معمول مشغول بازی با گوشی مامان بودی که وارد اس ام اس ها میشی و یک پیام شخصی از گوشی مامان رو برای خیلی از شماره های داخل گوشی اس ام اس میکنی. نزدیک ساعت 7 شب بود که یکی از دوست های مامان زنگ زد و در مورد ارسال اون اس ام اس با مامان حرف زد و گفت حدود 3 بار برام فرستادی و مامان هم سریع متوجه شد که باز هم دسته گل به آب دادی و بعد از قطع تماس وقتی پیامها رو نگاه کرد تا حد جنون رفت چون اون پیام رو حتی واسه معاون اداره هم فرستاده بودی و مامان به تک تک کسایی که پیام رو داده بودی زنگ زد و معذرت خواهی کرد.     ...
29 بهمن 1391

چرا وبلاگمو دوست دارم؟

این یک بازی وبلاگه که توسط مامان مهربون پرستش جون به اون دعوت شدم که باید توضیح بدم چرا وبلاگمو دوست دارم. من همیشه از نوشتن خاطره هام لذت میبرم و بیش از 12 سالی میشه که تمام اتفاق های زندگیم رو توی تقویم یادداشت میکنم و اما دلیل اصلی درست کردن وبلاگ نوشتن خاطرات پارسا بود که انشاءالله وقتی بزرگ شد تمام مراحل کودکیش را پیش رو داشته باشه و در واقع این وبلاگ دفترچه خاطرات پارسا جونمه و چون پارسا رو دوست دارم پس وبلاگش رو هم دوست دارم چون تمام مطالب وبلاگ مربوط به پارسا تمام هستی منه و هر چیزی که به اون مربوط باشه برای من عزیزترین و دوست داشتنی ترین چیز عالمه. واما چرا نام وبلاگ رو پارسا امپراطور کوچولوی مامان و بابا انتخاب کردم؟ چون پسرم فرم...
26 بهمن 1391

دی ماه 91

عزیز دلم با وجود اینکه روز جمعه کلاً استراحت کرده بودیم ولی خستگی مسافرت قم به تنمون مونده بود به همین دلیل روز شنبه 23 دی ماه که تعطیل بود بابایی پیشنهاد داد بریم قصرشیرین و سرپل ذهاب که روحیمون عوض شه. نهار امروز ظهر هم با بابا بود اول قرار بود غذای حاضری بگیریم ولی بابا زحمت آشپزی رو کشیدن و نهارمون رو هم تو راه خوردیم هوا عالی بود جنابعالی هم حسابی بازی کردی و خلاصه خیلی خوش گذشت.     ...
3 بهمن 1391

اولین برف

بعد از ظهر سه شنبه 91/10/19 قرار بود بابایی همراه یکی از همکاراش عازم قم بشن مامان اداره بود که بابا باهاشون تماس گرفت و گفت اگه ممکنه 2 ساعت مرخصی بگیر تا من زودتر راه بیافتم مامان هم یک ربع به یک راهی خونه شد وقتی به خونه رسید بابا گفت دوستش تماس گرفته و گفته با مرخصیش موافقت نکردن اگه خسته نمیشین شما باهام بیاین مامان هم یک ساعته همه وسایل رو آماده کرد و راهی قم شدیم نهارمون رو هم با خودمون بردیم و توی راه خوردیم. حدود ساعت 10 به قم رسیدیم و شب حرم حضرت معصومه ماندیم و روز بعد بازار رفتیم و کلی خرید کردیم و جنابعالی هر وسیله ای که مربوط به بن تن و مرد عنکبوتی بود رو به مامان نشون میدادی و میگفتی مامان اینو نگاه و از اون جایی که خیلی آقا ت...
28 دی 1391

این روزهای ما

عزیز دلم روز پنج شنبه من و شما و بابایی، خاله جون رو بردیم خوابگاه و از اونجا خونه ی عمت رفتیم و حدود ساعت ١٠ شب برگشتیم خونه خودمان و باز خیال مامان و بابا برات نگران شد. خداییش وقتی خاله جون پیشته اگه خودم از صبح تا شب هم نباشم خیالم راحته خاله جون از ٧ آذر تا ٧ دی خوابگاه میمونن یعنی حدود یک ماه، من و بابا هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم که این یک ماه دسته گلمون رو چیکار کنیم و نتیجه برنامه ریزی دقیقمون شد این: ٧ روزش تعطیلی میشه، ٤ روز مامان مرخصی میگیره، ٦ روز هم بابایی مرخصی میگیره که با هم ١٧ روز میشه میمونه ١٣ روزش. تا امروز ٢ روزش اینجوری رفته شب میریم خونه بابا حسین و اونجا میخوابیم که صبح مجبور نشیم از خواب ناز بیدارت کنیم و مونده ...
10 دی 1391