پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

نفسم تولدت مبارک

1395/2/20 9:39
نویسنده : ماماني
548 بازدید
اشتراک گذاری

اول اردیبهشت تولد 7 سالگی آقا پارسا بود با وجود اینکه از روزها قبل در مورد برگزاری جشن تولدش سه تایی با هم صحبت کرده بودیم هنوز به نتیجه نرسیدیم که مانند سال قبل تولدش رو توی مدرسه بگیریم، یا توی خونه و همه همکلاسی هاش رو دعوت کنیم و یا اینکه یه تولد سه نفره برگزار کنیم و سه تایی خوش بگذرونیم. پارسا با مورد اول و دوم موافق بود من با توجه به شرایطم و با توجه به اینکه سال قبل تولدش رو تو مدرسه برگزار کردیم جز سر و صدا و ورجه وورجه بچه ها چیزی متوجه نشدیم پیشنهاد سوم رو قبول داشتم. نهایتاً پارسا رو قانع کردیم با چند روز تأخیرجشن تولدش رو توی خونه برگزار کنیم مهموناش یکی از همکلاسی هاش (رضا) با یکی از بچه های همسایمون (ارشیا) که یکسال از پارسا بزرگتره و همبازی هستن، دختر دایی و خواهرم بودن البته پارسا دوست داشت که یکی دیگه از همکلاسی هاش (بنیامین) هم باشه چون شماره خونشون رو نداشتم با چند جام تماس گرفتم نتونستم شماره رو پیدا کنم حتی با خانم معلمشون هم تماس گرفتم که گوشیش خاموش بود متأسفانه نتونستم دعوتش کنم.

پارسا از صبح با چیدن تزئینات تولدش مشغول بود همش لحظه شماری می کرد تا دست به کار بشیم تزئینات رو وصل کنیم کیک تولدشم زمین فوتبال سفارش داده بود که پیشنهاد خودش بود متأسفانه شیرینی فروش معروف شهرمون گفته بود چون تعطیلاته نمی تونم براتون کیک آماده کنم مجبور شدیم جای دیگه سفارش بدیم وقتی همسرم کیک رو آورد در کمال تعجب دیدم کیکش شبیه همه چیزه به جز زمین فوتبال به همسرم گفتم چرا قبولش کردی  بهش میگفتی این زمین فوتباله؟؟؟؟؟؟ کاش پولش رو میدادی و میزاشتی رو میز فروشنده میگفتی بیا بشین بخورش من نمی برمش خدا رو شکر پارسا بهانه نگرفت و به همون توپ روی کیک راضی بود. تا حدود ساعت 6 مراسم طول کشید بعدشم زدیم بیرون خیابان گردی.

بازی این روزهای من و پارسا: پارسا ادای نی نی ها رو در میاره مثلاً اون پناه میشه میاد تو بغلم و الکی گریه میکنه به قول خودش انگه انگه میکنه منم باید بهش شیر بدم پارسا رو صدا بزنم تا براش شیر خشک درست کنه یکی از خشخشه ها که مثل شیشه شیر میمونه شیشه شیرش میشه بعد از اینکه شیرخشکش رو میخوره خودش رو میزنه به خواب منم نباید تکون بخورم وگرنه دوباره انگه انگش شروع میشه بعضی وقتهام عروسک دخترش رو میاره عروسکه پناه میشه خودشم که پارساس مثلاً از مدرسه برمیگرده خواهرش براش میخنده بعضی وقتها گریه میکنه خواهرش خوراکی میخواد خودش میره براش میخره پناه از من میپرسه من رو دوست داری یا داداش رو وقتی من میگم بابا و مامان ها بچه اولشون رو بیشتر از بقیه بچه هاشون دوست داره کلی میذوقه دوست داره همش از زبان من بشنوه که او برام با همه کس و همه چیز فرق داره، عکس ها و فیلم های بچگیش رو توی کامپیوتر نگاه می کنه وقتی ذوق من و باباش رو میبینه، خاطرات اون روزها رو از زبان ما میشنوه ریز ریز میخنده و چشماش برق میزنه و دوباره ادای فیلم ها رو در میاره. یکی از فیلم های بچگیش مال وقتیه که تازه سینه خیز راه میره (البته پارسا زیاد چهار دست و پا نمیرفت و بیشتر سینه خیز میرفت)ما سفره نهار انداخته بودیم اونم خودش رو به سفره میرسونه و گوشه سفره رو میگیره جمع می کنه من و باباش ظرف و غذاها رو روی زمین گذاشتیم پارسا هم مشغول بازی با سفرس خیلی از این فیلمش خوشش میاد.

14 اردیبهشت بچه های مدرسه پارسا رو بردن اردو قرار بود هفته قبل ببرن که پسرعموی مسئول مدرسشون فوت شده بود و انداختن این هفته 2 بار رضایت نامه براش تکمیل کردیم. غذا با خود مدرسه بود با هزینه والدین سه نوع غذا براشون تعیین کرده بودن که پارسا چلو مرغ رو انتخاب کرد از بین نوشابه و دوغ دومی رو انتخاب کرد قرار بود از تو خونه آب معدنی، تنقلات و زیرانداز بردارن از ظهر روز قبل واسه چیدن وسایل عجله داشت توپ، زیرانداز و چند وسیله دیگه رو گوشه خانه گذاشته بود و همش میگفت مامان کی سالاد رو آماده می کنی گفتم فردا صبح که بیدار شم برات درست میکنم از الان خراب میشه بعد میرفت پیش باباش که بریم بیرون تنقلات بخریم به چیزهایی که توی خانه داشتیم قانع نبود و گفت حتماً باید برم بخرم همسرم و پارسا بعد از شام رفتن سوپر مارکت و با کلی خرید برگشتم میگم میخوای همه ی اینا رو ببری میگه آره گفتم چجور بلندشون میکنی گفت تو کوله پشتیم و با دو دستم نهایتش قانع شد 2تا چیپس،2 تا آب معدنی کوچیک، یک بسته ترشی مجلسی، یک بسته شکلات و با اصرار من کمی پسته و بادام و چند تا دونه بسکویت بزاره صبحشم سالاد شیرازی براش درست کردم و زیرانداز کوچیک خودشم براش گذاشتم همه وسایلش رو تو کوله پشتیش جا دادم توپ پلاستیکیم گذاشتم تو نایلون براش تا حملش سبک باشه براش صبح یه ربع به 7 از صدای صحبت های من و همسری بیدار شد گفتم ساعت 9 میری اردو فعلاً زوده بخواب گفت خوابم نمی بره لباس راحتی براش گذاشتم واسه نهار مهمون داشتم مرخصی بودم گفتم یک ربع به 9 میبرمت مدرسه گفت نه با تو نمیام میخوام با آجی راهیل برم گفتم اون الان خوابه گفت نه دیروز دو تایی باهم قرار گذاشتیم الان میاد نهایتش به خواهرم زنگ زدم گفت راست میگه خودم میام میبرمش تلفنی باهاشون در ارتباط بودم ساعت 9 مینی بوسشون حرکت کرده بود ویژنان 3 بار با خانم معلمشون تماس گرفتم و سفارش های لازم رو کردم. ظهر ساعت 3 معلمشون زنگ زد که بیاین دنبالشون همسری هنوز از اداره نیامده بود خواستم به آژانس زنگ بزنم که مهمونمون قبول نکرد من و دخترداییم و ایشون رفتیم دنبال پارسا وقتی برگشتیم همسری اومده بود خونه. توی کوله رو که نگاه کردم دیدم غذاش رو دست نخورده آورده گفتم چرا ننداختی سطل آشغال گفت یادم رفت پسته و بادام درش رو باز نکرده بود ولی چیپس و ترشی هاش رو خورده بود.

و اما من و جوجه ام: خدا رو شکر حال عمومیم خوبه. در کل توی دو تا بارداری که داشتم خیلی سرحال بودم البته اینبار حالت تهوع و ویار شدیدم خیلی اذیتم می کرد. تمام کارهای خونه رو مانند قبل خودم با کمک همسری انجام میدم. یه خورده تغییر و تحول به وسایل خونه دادیم بخصوص اتاق بچه ها رو تا جا واسه نی نی باز بشه. تخت خواب نی نی رو که سفارش داده بودیم چند روزی میشه رسیده ولی تشکش اون چیزی نبود که ما خواستیم منتظریم تشک جدید بیاره که به امید خدا تخت رو وصل کنیم. 22ام قراره بریم خرید سیسمونی یکی از سخت ترین و شیرین ترین کارهای زمان بارداری با وسواسی که من و همسرم داریم کارمون سخت میشه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان ناهید
25 آبان 95 2:40
سلام عزیرم خوبی بچه های گلت خوبن با تاخیر تولد فرشته زمینیتو تبریک میگم ماشالله آقا پارسا چقدر بزرگ شده الهی زنده باشه دامادش کنی خواهر من کامپیوترم مدت زیادیه خرابه الانم با گوشی اومدم سخته تا دوتا کلام بنویس جون اوم بالا میاد مطالبا میپرن خوب آبجی گلم خیلی خوشحال شدم یاسمن وپارسا جونو ببوس سلام ممنون شما خوبین مرسی عزیزم