پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 6 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

خاطرات زایمان 2

1395/4/26 10:57
نویسنده : ماماني
187 بازدید
اشتراک گذاری

اگه از ترس وقت تزریق آمپول بگذرم خدا رو شکر شب رو خیلی خوب سپری کردم نه خبری از گریه کردن بچه بود و نه درد خودم. ولی هم اتاقیم که یکروز زودتر از من سزارین کرده بود شب بچش یکسره گریه می کرد خودشم حدود ساعت 4 صبح آنچنان از درد به خودش می پیچید که از صدای فریادش بیشتر همراههای مریضهای دیگه دم اتاق جمع شدن پرستارم به من گفت مال اینه امروز یکسره چیز میخورد خیلی پر خوری کرد و هر چی دم دستش می رسید میخورد هم رو خودت تأثیر داشت هم بچش تو مواظب باشبچه خوب شیر میخورد پرستارمم حسابی بهمون می رسید واقعا راضی بودم. روز بعد صبح دکترم آمد گفت باید راه بری دم ظهر شروع به قدم زدن کردم اصلاً حال الانم با زمان بدنیا آمدن پارسا قابل مقایسه نبود انگار ده روز از عملم گذشته بود از بعداز ظهرم شروع به خوردن کردم خیلی رعایت کردم. بعدازظهر همسرم گفت با توجه به اینکه فردا جمعه میشه ممکنه گوسفند پیدا نشه بزار الان به بابات زنگ بزنم و بگم یه گوسفند بخره برامون که فردا جلو پای پونا قربانی کنیم گفتم باشه زنگ بزن به بابام زنگ زد اول باورش نمیشد زایمان کردم و بهشون نگفتم بعدش به خودم زنگ زد خیلی ناراحت شد بعد خالم متوجه شد اونم زنگ زد و کلی حرف بارم کرد خلاصه در عرض کمتر از یک ساعت همه فامیل فهمیدن که بدون خبر همه زایمان کردم.

هنوز یکساعت نگذشته بود که داییم و زن داییم و دو تا پسراش آمدن بیمارستان اونام خیلی ناراحت شدن زنداییم گفت حداقل به ما میگفتی من خودم اینجا بودم میامدم پیشت گفتم میخواستم استثنایی تو کار نباشه و به هیچ کس نگفتم. وقت آمدن اونا تمام سر و صورت پونا قرمز شد سریع اونو پیش دکتر بخش بردن گفتن از گرما اینجور شده دو تا لباس تنش بود یکی رو درآوردن و فقط یکی تنش کردن البته ظهرش که دکتر گفت عسل بخور همسرم یک سوم شیشه عسل رو تو لیوان خالی کرده بود من گفتم مال عسل بوده. پارسا توی این دو روز فقط یکبار بهم سر زد گفت میترسم اینجور ببینمت.

روز بعد روز جمعه روز قدس میشد منتظر شدیم تا دکتر بیاد اجازه ترخیص بده دکتر یه خورده دیر آمد حدود ساعت 11 بود آمد تا چند قطعه عکس گرفتیم و سفارش های لازم رو کردن بعد کارهای ترخیص رو انجام دادیم طول کشید دختر یکی از همسایه های قدیمی خانه پدربزگم سزارین کرده بود اونم آوردن اتاق من همون موقع ما در حال جمع کردن بودیم البته روز قبل پدر دختر (آقای صادقی) آمد عیادت من و گفت دارن دنبال دکتری می گردن که دخترشون رو سزارین کنه چون بچه اولشه کسی حاضر نیست سزارینش کنه که امروز خدا رو شکر اینجا قبولش کرده بودن.

حدود ساعت یک از بیمارستان مرخص شدم هوا خیلی گرم بود گواور وایسادیم بچه رو شیر دادم ساعت 4 رسیدیم خونه خواهرم و بابام اینا خانه ما بودن پارسا رو فرستادم دنبال خالم بعد اون و بعدش خانه داداشم آمدن وقت ورود به خانه جلو پای بچه گوسفند قربانی کردیم و شام خانه بابا و خواهر و داداشم دعوت ما بودن خدا رو شکر پونا خانم ما یه بچه آروم بود که اصلاً اهل گریه نبود و از همون شب اول آروم خوابید.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)