پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

خاطرات زایمان1

1395/4/14 10:35
نویسنده : ماماني
788 بازدید
اشتراک گذاری

توی ماه های آخر بارداری دست و پا شکسته اداره میرم و تقریبا از بعد عید که همکارام و رئیسم متوجه شدن که باردارم خیلی هوامو دارن از اوایل خرداد هفته ای دو سه روز میرم اداره دو ساعت میمانم و بعد بر میگردم خانه خدا رو شکر همین موضوع باعث شده زیاد اذیت نشم. روز یکشنبه 6 تیر هم آخرین روز رفتن به محل کارم بود از همکارام خداحافظی کردم.

سه شنبه 8 تیر من و همسرم و پارسا رفتیم بیمارستان بیستون کارهای تکمیل پرونده و آزمایشات لازم رو انجام دادیم و بعد کارهای بیمه رو انجام دادیم ظهر من و پارسا یه سر خوابگاه خواهرم رفتیم بعد از ظهرم یه سری وسیله دیگه واسه نی نی خریدیم ساعت 12 شب به خانه رسیدیم پارسا و همسرم خوابیدن ولی من از استرس خوابم نمیبرد تا ساعت 2 وسایلی رو که واسه بیمارستان لازم داشتم آماده کردم و بعد دوش گرفتم ساعت از سه گذشته بود که خوابیدم. امروز که رفتم کرمانشاه به هیچ کس نگفتم رفتم کارهای بیمارستان رو انجام بدم و گفتم میرم پیش دکترم تا تاریخ زایمانم رو مشخص کنه در طول روز که کرمانشاه بودم چند بار بابام و خاله و خواهرم زنگ زدن و تاریخ زایمانم رو پرسیدن منم گفتم دکتر تاریخ شنبه 12 تیر رو داده در صورتیکه قرار بود فردا سزارین بشم زمان تولد پارسا همه زحمت افتادن و بیش از ده ماشین راهی بیمارستان شدن با توجه به بعد مسافت و اینکه ماه رمضان بود و هوا فوق العاده گرم نمیخواستم هیچ کس زحمت بیافته و این همه راه رو بیاد به همین دلیل تاریخ رو اشتباه بهشان گفتم خواهر و خواهرزاده همسرمم که تماس گرفتن همسرم تاریخ 12هم رو به اونا گفت.

صبح روز چهارشنبه ساعت 5 و نیم بیدار شدیم و ساعت 6 رفتم سراغ پرستارم که خانه برادرش آمده بود تا صبح با من بیاد و حرکت کردیم. ساعت 8 به بیمارستان رسیدم لحظه به لحظه استرسم بیشتر میشد ساعت 8 و نیم به بخش زایمان رفتم برخلاف 8 سال پیش که بخش خیلی شلوغ بود فقط من و دو خانم دیگه بودیم که یکی زایمان طبیعی داشت و دو تا سزارین. من تنها مریض دکتر صانعی بودم حدود ساعت 10 دکترم آمد پرستار واسه عمل آمادم کرد ولی فشارم افتاد و تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد گفتم میخوام راه برم پرستار زیر بغلم رو گرفت سرپرستار آمد وقتی منو تو اون حال دید عصبانی شد و به پرستار گفت چرا با این حالش اجازه دادی راه بره منو بردن یک اتاق دیگه گفت فعلاً استراحت کن بعد حدود نیم ساعت رفتم اتاق ریکاوری روی یک صندلی نشستم که یکدفعه سرم گیج رفت و میخواستم بیافتم با صدای یکی از پرستارها، پرستاری که بهم نزدیک بود کمک کرد و مانع افتادنم شد بعدش روی تخت دراز کشیدم تمام بدنم آشکارا میلرزید سه پتو روم انداختن دکترم آمد و کمی باهام صحبت کرد ولی آرام نشدم حدود نیم ساعت به همون حال بودم که دکترم و متخصص بیهوشی مجددا آمدن کنارم و باهام صحبت کردن کم کم استرسم کم شد  نهایتا بردنم اتاق عمل اونجا دوباره حالم بد شد از من اصرار که بیهوشم کنید ولی اونا اصرار به بی حسی موضعی داشتن و این حالم رو بدتر می کرد آقایی که از همه مسن تر بود باهام صحبت کرد در مورد اینکه جنسیت بچه چیه چند تا بچه داری شغلت چیه چند سالته و از این سوالها و کلا فکرم رو از عمل دور کرد یه خورده کخ لرزش بدنم کم شد گفت من بهت اطمینان میدم مشکلی پیش نمیاد مطمئن باش بی حسی بهتر از بی هوشیه واقعا حرفهاش آرامم کرد به همکارش گفت که آماده شده ولی اون گفت فشارش پایینه فعلا نمی تونیم شروع کنیم همون آقا گفت نه فشار عصبیشه ضربان قلبش خوبه شروع کنید مشکلی نیست گفت یک لحظه بشین گفتم محلی که آمپول رو میزنید بی حسش کنید تا درد نداشته باشه گفت باشه گفتم دستام رو بگیرین خودش دستام رو گرفت و یه خانم پاهام رو و گفت تکان نخور و کار تزریق رو شروع کردن حالا نمیدونم بی حس کردن یا نه ولی من اصلا احساس نکردم که بهم آمپول تزریق شده حتی آمپولهای عادی که میزنی لحظه اول درد داره ولی این اصلا درد نداشت وقتی گفت دراز بکش گفتم تمام شد گفت آره درد داشتی گفتم اصلا احساسش نکردم گفت پس از چی این همه ترسیدی گفتم آخه شنیدم میگن خیلی درد داره یا میگن ممکنه با یک آمپول بی حس نشی یا در حین عمل بی حسی از بین بره گفت کی گفته گفتم تو سایتها خواندم گفت وقیت آمدی بهترین بیمارستان، پیش بهترین متخصص کرمانشاه و بهترین تیم بی هوشی مطمئن باش همچین مشکلاتی برات پیش نمیاد حالا استرس به خودت راه نده و به حرفام اعتماد کن. بعدش دکتر آمد گفتم هنوز بی حس نشدم گفت خوب پاهات رو تکون بده تمام نیروم رو جمع کردم ولی نتونستم پام رو تکون بدم گفت دیدی فقط به خودت تلقین میکنی سرم رو تو دو دستش گرفت بعد پرده رو کشیدن اصلا متوجه نشدم که چه اتفاقی می افته حتی صدای دکتر و همکاراشم بلند نمیشد فقط اون آقا یکسره با من حرف زد و ازم سوال پرسید میخواست حواسم رو پرت کنه چون یکسره نگاش به دستگاه کنترل فشار و ضربان قلب بود بعد از مدت کوتاهی یکی از پرستارها دخترم رو در حالی که دو تا پاش رو گرفته بود و سرش  رو به پایین بود کنارم گرفت گفت بیا اینم دختر خوشکلت خوب نگاش کن حالا هی بگو بی هوشم کنید تا بهترین لحظه زندگیم رو نبینم اینو گفت و بچه رو برد جواب سوال من رو که پرسیدم سالمه وقت دور شدن داد اون لحظه خدا رو از صمیم قلب شکر کردم و جز به صورت زیبا و تپل دخترم که انگار پرگارش کشیده بودن و یه خورده کبود بود به هیچ چیز دیگه فکر نکردم. و همونجا تصمیم گرفتم از بین اسم هایی که در نظر گرفته بودیم اسم پونا رو انتخاب کنم که همون گل پونه هست ولی در گویش مردم سمنان پونا تلفظ میشه.

چند دقیقه بعد کار عمل تمام شد و دوباره به ریکاوری رفتم توی اتاق خوابم برده بود وقتی داشتن جابجام می کردن که ببرنم اتاقم بیدار شدم بعد از اینکه رو تخت گذاشتنم دوباره خوابیدم تا اینکه پونا خانم رو آوردن پیشم و پرستاری همراش بود در مورد نحوه شیردادن برامون توضیح داد و اصرار کرد هر جور شده حتما اولین قطرات شیر خودت رو بهش بده. همراهام همسرم ، خواهرم، پارسا و پرستارم بودن پرستارم بچه رو بلند کرد و آورد که بهش شیر بدیم خدا رو شکر بعد از دو سه دقیقه شروع به مک زدن کرد و یکبار دیگه بهترین حس زندگیم رو تجربه کردم حس شیرین مادری. وقتی به صورت پونا نگاه می کردم انگار یه فرشته بود آرام و زیبا بعداز اینکه چند مک شیر خورد خوابید پرستارم اونو تو تخت گذاشت تا شب حتی بعد از برطرف شدن بی حسی هیچ دردی رو احساس نکردم خیلی سرحال بودم پونام خدا رو شکر خیلی آروم بود.

اتاقی که انتخاب کرده بودم یک اتاق دو تخته بود بچه اون خانم که کنارم بود خیلی گریه می کرد ولی دخترمن راحت خواب بود نزدیک شب همسرم و پارسا خانه برادرشوهرم رفتن بعد از شام جاریم و شوهرش آمدن بیمارستان خیلی ناراحت بودن که چرا به اونا چیزی نگفتیم گفتمن دلیلتون قانع کننده نیست چون ما کرمانشاه بودیم و دیگه مسافت و این چیزها معنی نداره گفتم تصمیم گرفتیم به هیچ کس خبر ندیم از اونام خواستم به هیچ کس چیزی نگن حتی به اون یکی برادرشوهرم که خانشان کرمانشاهه.

آقا پارسا دم در اتاق عمل منتظر بدنیا آمدن خواهرش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)