پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 13 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

خاطرات زایمان 2

اگه از ترس وقت تزریق آمپول بگذرم خدا رو شکر شب رو خیلی خوب سپری کردم نه خبری از گریه کردن بچه بود و نه درد خودم. ولی هم اتاقیم که یکروز زودتر از من سزارین کرده بود شب بچش یکسره گریه می کرد خودشم حدود ساعت 4 صبح آنچنان از درد به خودش می پیچید که از صدای فریادش بیشتر همراههای مریضهای دیگه دم اتاق جمع شدن پرستارم به من گفت مال اینه امروز یکسره چیز میخورد خیلی پر خوری کرد و هر چی دم دستش می رسید میخورد هم رو خودت تأثیر داشت هم بچش تو مواظب باشبچه خوب شیر میخورد پرستارمم حسابی بهمون می رسید واقعا راضی بودم. روز بعد صبح دکترم آمد گفت باید راه بری دم ظهر شروع به قدم زدن کردم اصلاً حال الانم با زمان بدنیا آمدن پارسا قابل مقایسه نبود انگار ده روز از ...
26 تير 1395

خاطرات زایمان1

توی ماه های آخر بارداری دست و پا شکسته اداره میرم و تقریبا از بعد عید که همکارام و رئیسم متوجه شدن که باردارم خیلی هوامو دارن از اوایل خرداد هفته ای دو سه روز میرم اداره دو ساعت میمانم و بعد بر میگردم خانه خدا رو شکر همین موضوع باعث شده زیاد اذیت نشم. روز یکشنبه 6 تیر هم آخرین روز رفتن به محل کارم بود از همکارام خداحافظی کردم. سه شنبه 8 تیر من و همسرم و پارسا رفتیم بیمارستان بیستون کارهای تکمیل پرونده و آزمایشات لازم رو انجام دادیم و بعد کارهای بیمه رو انجام دادیم ظهر من و پارسا یه سر خوابگاه خواهرم رفتیم بعد از ظهرم یه سری وسیله دیگه واسه نی نی خریدیم ساعت 12 شب به خانه رسیدیم پارسا و همسرم خوابیدن ولی من از استرس خوابم نمیبرد تا ساعت 2 ...
14 تير 1395

خرید سیسمونی

چهارشنبه 22 ارذیبهشت واسه خرید سیسمونی رفتیم صبح اکثریت مغازه های مسیر رو گشتیم تنوع جنس زیاد نبود و میشه گفت اکثریت مغازه ها وسایلشون مثل هم بود قرار بود بعداظهر خریدمون رو انجام بدیم ساعت 12 احساس خستگی کردم به همسرم پیشنهاد دادم بریم خانه کودک (پاساژ صدف) و یکسری از وسایل رو بخریم و بقیه رو بزاریم واسه بعدازظهر. با توجه به اینکه ساعت 12 بود مغازه خلوت بود و کل فروشنده ها بیکار درنتیجه راحت تر تونستیم خرید کنیم یک لحظه به خودم آمدم ساعت یک و 45 دقیقه بود و اکثریت وسایلی که لیست گرفته بودیم خرید شده بود باورم نمیشد به این سرعت کارموم تموم شده بود فروشنده گفت اشانتیون یک وسیله بردارید و قفسه ای رو نشان داد که از اینجا انتخاب کنید پارسا سریع ...
31 خرداد 1395

نفسم تولدت مبارک

اول اردیبهشت تولد 7 سالگی آقا پارسا بود با وجود اینکه از روزها قبل در مورد برگزاری جشن تولدش سه تایی با هم صحبت کرده بودیم هنوز به نتیجه نرسیدیم که مانند سال قبل تولدش رو توی مدرسه بگیریم، یا توی خونه و همه همکلاسی هاش رو دعوت کنیم و یا اینکه یه تولد سه نفره برگزار کنیم و سه تایی خوش بگذرونیم. پارسا با مورد اول و دوم موافق بود من با توجه به شرایطم و با توجه به اینکه سال قبل تولدش رو تو مدرسه برگزار کردیم جز سر و صدا و ورجه وورجه بچه ها چیزی متوجه نشدیم پیشنهاد سوم رو قبول داشتم. نهایتاً پارسا رو قانع کردیم با چند روز تأخیرجشن تولدش رو توی خونه برگزار کنیم مهموناش یکی از همکلاسی هاش (رضا) با یکی از بچه های همسایمون (ارشیا) که یکسال از پا...
20 ارديبهشت 1395

تعطیلات نوروز

سال 94 تموم شد وارد سال 95 شدیم خدا رو شکر سال گذشته سال خیلی خوبی برامون بود امیدوارم امسالم با خوبی و خوشی به پایان برسه. تعطیلات عید رو جای دوری نرفتیم چند روزی مهمون داشتیم و بقیه اش اطراف شهر خودمون میرفتیم. روز سیزده هم ما و خانه پدرم، داداشم و بعدازظهر خواهرم به میاندار رفتیم من مثل سال گذشته تا 14 فروردین اداره نرفتم. پارسا همراه خونه بابام به سرپل ذهاب رفته بود از وقتی جنسیت نی نی مشخص شده دنبال اسم میگردیم حتی کتاب ثبت احوال رو آوردیم و یکی دو روز تو اون کتاب جستجو کردیم اینترنت که روزی چند بار سر میزنیم ولی هنوز اسمی که مورد پسندمون باشه پیدا نکردیم با توجه به اینکه اسم دختری میخوام که حتماً با "پ" شروع ب...
30 فروردين 1395

مشخص شد نی نی ما....

با وجود اینکه سه ماهه اول بارداری رو پشت سرگذاشتم ولی ویارم همچنان ادامه داره واقعاً اذیت میشم ویار من پارسا رو هم حساس کرده به بیشتر بوها واکنش نشون میده هر چه براش توضیح میدم من شرایطم فرق میکنه گوش نمیده از طرفی برای ورود نی نی لحظه شماری میکنه مرتب باهاش حرف میزنه    شب یلدا                                             12 دی اولین غربالگری رو انجام دادم بعداز ظهرش سونوگرافی رو رفتم و فردا صبح آزمایش هم...
29 اسفند 1394

فرشته دوم زندگیم

16 آبان بی بی چک ورود فرد جدیدی به خانه ما رو نشون داد هنوز باورم نمیشه تصمیمی که چهار پنج ماهی دارم بهش فکر می کنم عملی شده حالتی بین خوشحالی و دو دلی از درست بودن تصمیمم دارم. پنج شنبه بعد از ظهر رفتیم خریدهامون رو انجام دادیم و قراره به امید خدا فرداش نذری امام حسین درست کنیم بعد از ظهر من و همسری به مرغداری رفتیم و مرغ خریدیم غروب 2 تایی بیش از 60 کیلو ران و سینه مرغ رو تو حیاط پاک کردیم هوا سرد بود این همه کار واقعا خستم کرده بود دیگه نتونستم تا آخر کمکش کنم وقتی رفتم تو خونه تا حدود نیم ساعت نمیتونستم تکان بخورم شب دختر خاله هام با خواهرم اومدن واسه کمک وقتی اونا اومدن ما کارهای اولیه رو تمام کرده بودیم فرداش زنداییم و خودم غذا...
30 آذر 1394