پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 13 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

اولین روز مدرسه

شهریور ماه واسه پارسا خرید کردیم و لباس واسه مدرسه و لباس فرم و لوازم التحریر خریدیم قبلنها هیچوقت واسه خریدهاش اینقدر اشتیاق نداشت ولی الان روزی چند بار لوازم التحریر و لباس هاش رو نگاه می کنه و همش واسه شروع مدرسه لحظه شماری می کنه. چهارشنبه اول مهرماه پارسا رو بردم مدرسه مراسم ساده ای براشون برگزار کردن بعد از نیم ساعت اومدیم خانه و قرار شد 4 مهرماه اولین روز مدرسشون باشه کلی عکس و فیلم ازش گرفتم که متأسفانه همه ی عکس های گوشیم حذف شدن وقتی بهش فکر می کنم عصبی می شم. تنها عکسی که روی تبلت خودش مونده   روز جمعه آش پشت پا براش پختم البته زنداییم زحمتش رو کشید واسه همکارهامم گذاشتم و روز شنبه بردم اداره. اولین روز مدرسه...
30 مهر 1394

انتقالی

خیلی وقته اینجا چیزی ننوشتم و در واقع علت اصلیش این بود که من وبلاگ جدیدی درست کردم (به دلیل مشخصی که تو پست های آینده بهش اشاره می کنم) و تقریباً چند ماهی میشه که اونجا مشغولم ولی دیدم واقعاً نوشتن همزمان دو وبلاگ برام غیر ممکنه همین باعث شد که تصمیم قطعیم رو بگیرم و وبلاگ پارسا رو انتخاب کنم. خیلی حرفها برای نوشتن دارم. از تیر ماه 94 شروع کنم بهتره،محل کار همسرم به مرکز استان انتقال پیدا کرده و چند ماهی میشه که کلاً توی رفت و آمدیم و این موضوع واقعاً برای دوتاییمون سخته بلاخره تصمیم گرفتیم که منم به مرکز استان انتقال بگیرم توی چند ماه گذشته بارها با رئیسمون صحبت کردم ولی به هیچ وجه قانع نشد که با انتقالیم موافقت کنه ولی توی مرخصی رفتن ح...
31 تير 1394

چیزی شبیه معجزه

چهارشنبه شب 23 اردیبهشت دختر خالم خونمون دعوت بود دخترخالم دو تا پسر داره پسر بزرگش از پارسا بزرگتره و خیلی پسر آرومیه پسر دومش 2 ماهی از پارسا کوچیکتره و برعکس پسر بزرگش دیوار صاف رو بالا میره و حتی یک ثانیه رو زمین بند نمیشه جوری که بعضی وقتها که کار داره مجبور میشه پاشو به جایی ببنده که بلایی سر خودش نیاره مثلاً یکبار تو خونه آتش سوزی راه انداخته خلاصه هر چی از شیطنتش بگی کم گفتی اون شب بچه ها با هم بودن توی خونه شروع کردن دو به دو هر چی گفتیم بشینین بازی نشستنی انجام بدین گوش ندادن توپ پارسا رو بهشون دادم گفتم برین تو حیاط فوتبال بازی کنین بازم بی فایده بود 2تا دوچرخه پارسا رو گذاشتم تو حیاط گفتم برین دوچرخه سواری تو حیاط بازهم بی فایده ...
1 تير 1394

اولین اردو

این عکس مربوط به 12 فروردین کنار سد مخزنیه خودم عاشق این عکس پارسام چهارشنبه نهم اردیبهشت بچه های کلاس پارسا رو بردن اردو توی حیاط مدرسشون چند روز قبلش به ما اعلام کردن چهارشنبه بچه ها رو بدون کیف و کتاب با نهار بفرستین مدرسه چون بقیه بچه های مدرسه رو بردن اردو اینام دوست دارن برن تصمیم گرفتیم ببریمشون توی حیاط مدرسه حیاطشون خیلی باصفاس پر از گلهای محمدی که عطرش تمام فضا رو گرفته و درختهای شکوفه زده پارسام که طبق معمول اولین تجربه هاش ذوق زده که میخوام برم اردو بلاخره روز موعود فرا رسید صبح من قبل از رفتن به اداره نهارش رو گذاشتم و بقیه کارها افتاد رو دوش خواهرم تا ساعت 9 که وقت رفتنش بود خواهرم همه وسایلش رو آماده کرده بود و با آژ...
5 خرداد 1394

یکی یکدونه مامان و بابا تولدت مبارک

"در آسمان آبی دلم جایی برای ابرها نیست" خدایا به خاطر تمام داده هایت بخصوص همه زندگیم، عشقم، نفسم پارسای عزیزم شکر سه شنبه اول اردیبهشت تولد 6 سالگی پارسا بود از دو هفته قبلش به پارسا گفتیم که تولدت نزدیکه ازش نظر خواستیم خودش انتخاب کنه که جشن تولدش رو توی خونه برگزار کنیم یا مدرسه از آنجاییکه یکی از همکلاسیهاش روز تولدش شیرینی آورده بود کلاس پارسا فکر میکرد که نمیتونه توی کلاس تولد بگیره و فقط میتونه شیرینی ببره منم گفتم با خانمتون صحبت میکنم اگه اجازه داد دوست داری توی مدرسه باشه؟ اونم با اشتیاق رضایت خودش رو اعلام کرد منم با مربیشون تماس گرفتم اونم گفت میتونین تولدش رو توی مدرسه برگزار کنین خودمون کلاس رو براش تزئیین ...
5 ارديبهشت 1394

تعطیلات 94

آخرین چهارشنبه سال خواهر شوهرم و دخترهاش مهمون خونه ما بودن پارسا با دو قولوهای دختر عمه اش که یکسال از او بزرگترن شیطونی کرد و حسابی از خجالت خونه که خودم دلم نمی اومد روی فرشهاش راه برم دراومدن اونا بعداز ظهر پنج شنبه رفتن جمعه آخر سال هم زن داداشم رو واسه شام پا گشا کردم خونه پدرم و خواهرمم دعوتمون بودن و اینبار پارسا و دوقولوهای خواهرم همه جا رو بهم ریختن مهمونا ساعت یازده و نیم رفتن من موندم و پارسایی که از شدت خواب به زور حرف میزد و فقط بهانه میگرفت که بیا پیش من بخواب تا خوابم ببره و خونه ای که هیچ چیزش سر جاش نبود و دو ساعت و نیمم تا شروع سال جدید وقت داشتم قبل از هر چیز پارسا رو خوابوندم چون نق زدن و بهونه گیریش عصبیم کرده بود بعد ت...
11 فروردين 1394

روزهای پایانی سال 93

دوستای خوبم پیشاپیش سال نو مبارک امسال پارسا آنچنان اشتیاقی برای رسیدن سال جدید داره که از شور و شوق او منم پر از شور و اشتیاق شدم و دو هفته مونده به سال یه خونه تکونی اساسی انجام دادم و آنچنان خونه رو برق انداختم که دلم نمیاد روی فرشها راه بریم قبل از خونه تکونیم که خریدهای عیدمون رو انجام دادیم امسال برعکس سالهای قبل پارسا از اواسط بهمن هر روز تکرار میکرد که هیچی تو بازار نمونده فقط یکی مونده پس من چی بخرم؟ و از این حرفها ظاهراً تو مدرسه بچه ها در مورد خرید لباس عیدیشون گفته بودن که پارسام حسابی هوایی شده حالا هر روز لباس هاش رو نگاه می کنه و میگه کی مدرسه باز میشه ؟ مدرسه باز بشه من لباس جدیدهام رو میپوشم؟ علاوه بر اشتیاقش برای خرید ب...
26 اسفند 1393