پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 13 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

مشكلات من با جناب كامپيوتر

تا همين چند روز پيش مامان نازي بودم و روزي چندين مرتبه پارسا صدام ميزد مامان نازي بغلم كن، مامان نازي تشنمه ليوان بزرگ آب سرد اندازه خودش (خوب ديگه اينجوري آب ميخواد حتي نصف شبم بيدار شه اين همه كلمه رو ميگه ) مامان نازي به بابا بگو اجازه بده برم خونه آقا آخه بابا حرف تو رو گوش ميده، مامان نازي... دو سه روزي ميشه به ندرت ميگه مامان نازي و در كمال ناباوري روز پنج شنبه اومده بهم ميگه عروسكم مياي با هم فيلم ببينيم بله چند روزيه كه ديگه مامان نازي نيستم و شدم عروسكم و قبل از تموم درخواستهاش ميگه عروسكم ميگم اينو از كي ياد گرفتي ريز ميخنده و ميگه نميدونم از من اصرار كه بگو و از پارسا انكار كه خودش تو ذهنش اومده تا اينكه متوجه شدم اين حرف قلمبه...
10 اسفند 1392

روزهاي خوب

توي اين مدت آنقد اتفاق هاي متعدد افتاد كه كمتر فرصت كردم از گل پسرم بنويسم يادم مياد توي چند پست قبل نوشتم كه آقا پارسا رو كمتر از 2 هفته مهد گذاشتم و توي اين مدت كوتاه آنچنان دلبستگي به اونجا پيدا كرده كه مرتب ميگه دوست دارم دوباره برم مهد كلي شعر هم ياد گرفته و اين شد كه من و باباش تصميم گرفتيم از ماه آينده دوباره بزاريمش همون مهد البته روزي 2 ساعت از ساعت 9/30 تا 11/30 چند تا شعرهايي كه ياد گرفته همين جا ميزارم چون خودم وقتي ميخوام شعر جديدي به پارسا ياد بدم كلي اينترنت گردي ميكنم و با پيدا كردن يك شعر جديد در حد شاعرش خوشحال ميشم *اتل متل يه مورچه        قدم ميده تو كوچه         اومد ي...
7 اسفند 1392

مرد كوچك من

قبل از هر چيز از همه دوستهاي خوب و با محبتم در دنياي مجازي كه مرتب جوياي حال ما بودن تشكر ميكنم به لطف خدا و دعاي شما ما حالمون خوبه ولي جهت اطلاع بگم با وجود اينكه امروز دقيقاً يكماه و 14 روز از وقوع اولين زلزله ميگذره ولي هنوز زندگيمون به روال قبلي برنگشته توي اين مدت خوابيدن در اتاق خوابها ممنوع، بازي پارسا توي اتاقش ممنوع، تنها موندن پارسا حتي براي يك ثانيه توي خونه ممنوع، خواب بعداز ظهرها ممنوع، و .... خلاصه روال زندگيمون كلي با گذشته تغيير كرده هنوز پشت در ورودي ميخوابيم شايد واسه بيشتر خونواده ها اوضاعشون مثل قبل شده ولي واسه خونه من نه چون متأسفانه من شجاع نيستم حالا من يه اعترافي كردم شماها خدايي نكرده يه وقت فكر نكنين ترسوم از ه...
15 دی 1392

خداحافظ آرامش

ديروز جمعه بود اول آذرماه جمعه اي مانند اكثريت جمعه هاي گذشته من و پسري با خنده و شوخي و دل دادن و قلوه گرفتن از خواب بيدار شديم و بعد از صبحانه گل پسر برنامه جمعه به جمعه رو نگاه مي كرد و من مشغول تميز كردن خونه شدم كارم رو از اتاق خواب خودمون شروع كردم بعد از مرتب كردن رختخوابها نوبت به كمد رسيد تموم وسايلش رو بيرون ريخته بودم كه پارسا اومد توي اتاق نميدونم براي چي اومده بود نزديك من كه رسيد يك خودكار عروسكي رو كه قبلاً براش خريده بودم و نگهش داشته بودم براي وقت مدرسه رفتنش توي وسايل ديد بلندش كرد، من گفتم عزيزم اينو بر ندار هنوز جمله ام تموم نشده بود كه خونه شروع به لرزيدن كرد دستم رو دور كمر پارسا انداختم و گوشه اتاق وايسادم نميدونم چجور...
5 آذر 1392

مسافرت

پنج شنبه اول فروردین 91 ما و خانه بابا حسین عازم سفر شدیم اول قرار بود بریم سنندج ولی روز حرکت تصمیمون عوض شد و عازم استان ایلام شدیم ما نیم ساعت بعد از اونا حرکت کردیم و آنها بعد از چند کیلومتر منتظرمون مونده بودن و به محض اینکه به هم رسیدیم تو گفتی میرم با ماشین اونها میام ولی من قبول نکردم نزدیک غروب از ایلام رد کردیم و به صالح آباد رفتیم شام رو بیرون از صالح آباد خوردیم و تو هم کلی بازی کردی بعد از شام رفتیم دنبال خونه ولی همه ی خونه های اجاره ای پر بودن و مدارسی که برای ستاد اسکان در نظر گرفته بودن جا نداشتن هوا هم خیلی سرد بود و امکان بیرون خوابیدن نبود نهایتاً مجبور شدیم توی راه رو یکی از مدارس چادرمون رو بزنیم و همونجا بخوابیم ولی چه...
18 آبان 1392