پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

چیزی شبیه معجزه

1394/4/1 10:51
نویسنده : ماماني
676 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه شب 23 اردیبهشت دختر خالم خونمون دعوت بود دخترخالم دو تا پسر داره پسر بزرگش از پارسا بزرگتره و خیلی پسر آرومیه پسر دومش 2 ماهی از پارسا کوچیکتره و برعکس پسر بزرگش دیوار صاف رو بالا میره و حتی یک ثانیه رو زمین بند نمیشه جوری که بعضی وقتها که کار داره مجبور میشه پاشو به جایی ببنده که بلایی سر خودش نیاره مثلاً یکبار تو خونه آتش سوزی راه انداخته خلاصه هر چی از شیطنتش بگی کم گفتی اون شب بچه ها با هم بودن توی خونه شروع کردن دو به دو هر چی گفتیم بشینین بازی نشستنی انجام بدین گوش ندادن توپ پارسا رو بهشون دادم گفتم برین تو حیاط فوتبال بازی کنین بازم بی فایده بود 2تا دوچرخه پارسا رو گذاشتم تو حیاط گفتم برین دوچرخه سواری تو حیاط بازهم بی فایده بود نهایتاً اونا رو فرستادم تو اتاق پارسا گفتم حق ندارین از اتاق بیاین بیرون همین جا بازی کنین بچه ها تو اتاق بودن و ما تو پذیرایی نشسته بودیم و بعد از یک ساعت سر و کله زدن با اونا تازه شروع کردیم حرف زدن. من رفتم آشپزخانه ظرف میوه رو بیارم دختر خالم نگاهی به اتاق انداخت که بچه ها رو صدا بزنه بیان میوه بخورن که با صدای یا ابوالفضل دخترخالم و صدای افتادن چیزی از تو اتاق جا میوه رو انداختم و بدو رفتم سمت اتاق خواهرم و اون یکی دخترخالمم بدو آمدن وقتی به اتاق پارسا رسیدم دیدم کمد افتاده رو گردن پارسا، پارسام دو زانوش جمع شده تو شکمش تمام بدنم میلرزید فقط تونستم بگم گردنش شکسته دیگه هیچ کاری ازم بر نمیامد دختر خالم بدو رفت سمت کمد خورده شیشه هایی که رو زمین پخش شده بود رفت تو پاش و تمام اتاق خونی شد هر کاری کرد نتونست کمد رو بلند کنه شیشه ها جلو آمده بودن خواهرمم بدو رفت پارسا رو بغل گرفت صورتش کبود شده بود و مثل بید میلرزید گفتم زنده ای هیچی نگفت دختر خالم گفت بیاین کمکم رفتم کمد رو باهاش بلند کنم توان بلند کردن یک سوزنم نداشتم بلاخره اونا کمد رو بلند کردن و کمی آب به پارسا و به من دادن دختر خالم خیلی ناراحت شد و یک سیلی به پسرش زد گفت که همش تقصیر توه اونم بدون اینکه گریه کنه خندید و گفت من به پارسا گفتم بره رو کمد هواپیما رو بیاره خوب شد خودم نرفتم و گرنه کمد میافتاد رو من. بعد از رفتن اونا به داداشم زنگ زدم بیاد پارسا رو ببریم بیمارستان (همسری خونه نبود) با داداش و زن داداشم و خواهرم بردیمش بیمارستان دکتر گفت لازم نیست عکس بگیریم ظاهراً حالش خوبه فقط شب خیلی مواظبش باشین. و خدا رو شکر همه چیز به خیر گذشت و معجزه ای رخ داد و پسرم اتفاقی براش نیافتاد.

هنوزم وقتی یادم میافته دچار استرس میشم باورم نمیشه پارسا زنده باشه شیشه کمد رو سرش بود و لبه کمد روی گردنش لحظه اول که دیدمش فکر کردم گردنش شکسته. وقتی از زیر خورده شیشه ها بلندش کردم باورم نمیشد حتی یک خراش کوچک نخورده باشه اگه خدا رو روزی هزار مرتبه شکر کنیم بازم کمه چون لطفش رو در حق ما تموم کرد و بزرگترین خطر رو از پسرم دور کرد من بازهم پارسا رو به خودش میسپارم که در مقابل تمام خطرات زندگی نگهدارش باشه و از خدا میخوام هیچ بچه ای رو از پدر و مادرش نگیره چون اون شب وقتی بدن بدون حرکت پارسا رو زیر کمد دیدم فکر کردم برای همیشه پارسا رو از دست دادم وصف حالم اون لحظه غیر قابل وصفه. خدا رو قسم میدم به بزرگی و عظمت خودش هیچوقت پدر و مادرها رو به واسطه بچه هاشون امتحان نکنه.

خودمم موندم چجوری کمد افتاده که سر و گردن پارسا زیر کمد مونده بود و بدنش بیرون؟ قسمت پایین تاج کمد رو گردن پارسا بود

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

رومینا
29 شهریور 94 16:07
خدایاااااااااااااااااااااااااااا هزاران بار شکر دوست عزیزم واقعا معجزه بوده . خیلی خوشحالم که حال پارسای عزیز خوب بوده . ولی به نظرم دیگه رفت امدت رو به خاطر بچه ها کم کن خیلی خطرناکه