پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 19 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

گریه نکن که اشکات...

1391/11/29 10:47
نویسنده : ماماني
4,432 بازدید
اشتراک گذاری

گریه نکن که اشکات بدجور خرابم میکنه      راهیه چشمه های خشک و سرابم میکنه

اشکای ریزه ریزه که از چشات میریزه       به پا زمین نریزه این دونه دونه اشکات خیلی واسم عزیزه

همه زندگی من امروز صبح با صدای زنگ ساعت گوشی مامان از خواب بیدار شدی البته مدتیه که سحرخیز شدی و با رفتن مامان بیدار میشی به محض اینکه چشمات رو باز کردی با بغض تمام گفتی مامان امروز میزاریم پیش کی گفتم سلام عزیزم بیدار شدی گفتی سلام و دوباره سوالت رو تکرار کردی میدونستم الانه که شروع کنی به زار زدن شعر سلام شاد باشی همیشه رو برات خوندم ولی بی حوصله سوالت رو تکرار کردی و من گفتم عزیزم میزارمت پیش مادر، گفتن مادر همان و گریه کردن تو همان که من نمیخوام برم پیش مادر با صدای بلند شروع کردی گریه کردن گفتم دوست داری بزارمت کجا هر جایی که خودت دوست داری بگو میزارمت اونجا ولی ول کن نبودی دست و پا زدنم به گریت اضافه کردی که من هیچ جا نمیرم گفتم خوب پا شو حاضرت کنم با مامان بیا اداره گفتی اداره هم نمیام از هر حربه ای استفاده کردم نتونستم ساکتت کنم  مونده بودم اول صبحی این همه اشک رو از کجا آوردی از بس دست و پا زدی و با صدای بلند گریه کردی دیگه خسته شدی و به هق هق افتادی و در نهایت با هق هق گفتی من میخوام امروز خودت پیشم باشی نتونستم قانعت کنم که امروز کلی کار دارم و نمیتونم مرخصی بگیرم مونده بودم چکار کنماوهعزیزم دوست دارم اینو بدونی که توی مدت 3 سال و 9 ماه من و بابایی سعی کردیم هیچ وقت بهت دروغ نگیم و اگر قولی بهت دادیم حتماً بهش عمل کردیم و یادم نمیاد حتی دروغ مصلحتی هم بهت گفته باشم ولی امروز مجبورم کردی در نهایت بهت گفتم دوست داری بری خونه خاله با تمام بغضت گفتی آره گفتم پس پاشو حاضرت کنم ببرمت خونه باباحسین با مادر برو خونه خاله پیش آتیلا و آنیتا گفتی نمیخوام مادر بیاد تنهایی میرم گفتم باشه تنهایی برو بلاخره حاضر شدی و بردمت خونه پدرم منم صبحانه نخورده با دلی گرفته راهی اداره شدم ساعت 10 زنگ زدم باهات حرف بزنم گفتی نمیخوام باهات حرف بزنم مادر گفت از صبح همش گریه میکنه و بهونه میگیره که من میخوام برم پیش آتیلا و آنیتا از اونجاییکه اونها دوقلوند و هنوز 11 ماهشونه خاله بسختی می تونه بهشون برسه چه برسه به اینکه 3 تا بشن خلاصه من موندم یک ساعت دیگه که برگردم خونه عکس العملت چیهعصبانینفس مامان امیدوارم مامان رو به خاطر تمام لحظاتی که باید در کنارت بوده باشه و نیست ببخشی

عزیز دل ماماناداره مامان

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان امیرناز
11 بهمن 91 13:38
سلام عزیزم چقدر بهت سخت گذشته اما وقتی فرشته ات بزرگ شد می فهمه همه اینها برای اسایش خودشه نگران نباش




مامان شهراد
26 بهمن 91 13:40
الهی بگردمش، طفلکی پارسا کوچولو
انشالله بزرگ میشه و اون موقع زحمتایی که واسش کشیدینو درک میکنه

امیدوارم عزیزم
مامان ترنم
15 اسفند 91 8:00
واي عزيزم كه چقدر اون لحظه‌ها سخته. هر وقت ترنم هم گريه مي‌كرد و از نبودن من شكايت مي‌كرد و يا دلش نمي‌خواست بره مهد ، من چقدر وجدان درد مي‌گرفتم.
همش به خودم مي‌گفتم آخه ارزش داره اين همه بچه رو اذيتكنم.
ولي خوب چاره‌اي نيست. اين بچه‌ها هم بايد عادت كنن. البته به اجبار ...