خداحافظ آرامش
ديروز جمعه بود اول آذرماه جمعه اي مانند اكثريت جمعه هاي گذشته من و پسري با خنده و شوخي و دل دادن و قلوه گرفتن از خواب بيدار شديم و بعد از صبحانه گل پسر برنامه جمعه به جمعه رو نگاه مي كرد و من مشغول تميز كردن خونه شدم كارم رو از اتاق خواب خودمون شروع كردم بعد از مرتب كردن رختخوابها نوبت به كمد رسيد تموم وسايلش رو بيرون ريخته بودم كه پارسا اومد توي اتاق نميدونم براي چي اومده بود نزديك من كه رسيد يك خودكار عروسكي رو كه قبلاً براش خريده بودم و نگهش داشته بودم براي وقت مدرسه رفتنش توي وسايل ديد بلندش كرد، من گفتم عزيزم اينو بر ندار هنوز جمله ام تموم نشده بود كه خونه شروع به لرزيدن كرد دستم رو دور كمر پارسا انداختم و گوشه اتاق وايسادم نميدونم چجوري توي اون شرايط تصميم گرفتم بيرون نرم و گوشه ي اتاق رو انتخاب كنم پشت سر هم ائمه رو صدا ميكردم و پسري بلند بلند ميخنديد چون دستم رو دور كمرش زده بودم قلقلكش ميومد و خندش گرفته بود از صداي افتادن وسايلي كه توي بلندي گذاشته بودم ازجمله سيني، ظرف عسل رو كه روي يكي از قوطي ادويه هاي داخل آشپزخانه بود، صداي لوسترها و لرزش شديد شيشه ها وحشت كرده بودم تمام بدنم ميلرزيد به محض تموم شدن سريع از توي كمد پالتو، روسري و دامن برداشتم و واسه پارسا هم پليور و در كمتر از 30 ثانيه توي كوچه رسيدم توي تموم عمرم اولين باريه كه به اين شدت زلزله رو احساس كردم حدود يك ساعت توي كوچه مونديم با يكي از دوستهام كه قصرشيرينه تماس گرفتم گفت اينجام وضعيت همونجوريه بعد از يكساعت دوباره رفتيم توي خونه هامون و من تموم خونه رو تميز كردم و واسه شام و نهار روز بعد هم غذا پختم كه خواهرم زنگ زد و گفت دوباره توي قصرشيرين زلزله اومده بياين بيرون دوباره رفتيم توي خيابان ولي هيچ خبري نبود توي خبرها نوشته بود تا الان 8 بار قصرشيرين رو لرزونده و اين وحشت ما رو زياد ميكرد نزديك غروب همسري كه فاتحه يكي از اقوامش توي يك شهر ديگه رفته بود برگشت خونه با هم رفتيم تو پارسا همه چيز رو واسه باباش تعريف كرد همسري ازش پرسيد پارسا زلزله چيه گفت فكر ميكني نميدونم اونيه كه آدم رو اينور اونور ميبره و مامان ميگه يا ابوالفضل.حدود ساعت 9/30 شب بود كه خوابيديم و توي خواب بوديم كه دوباره تموم خونه لرزيد و اين بار سه تايي زير چهارچوب در وايساديم و بعدش بيرون رفتيم البته قبل از خواب چند تا پتو چند دست لباس گرم و مقداري وسيله رو توي حياط گذاشتم كه وقتي براي بار دوم زمين لرزيد تموم وسايل رو بردم بيرون و تا صبح تموم مردم كوچه توي كوچه نشستيم و آتيش درست كرديم و البته تا صبح از سرما لرزيديم و مرتب توي ماشين ميرفتيم و بيرون روي فرشهايي كه پهن كرده بوديم نشستيم تمام مردم شهر بيرون از خونه بودن و توي پاركها و مناطق باز تا صبح بيدار بوديم ولي همسري بيرون نيومد و توي خونه موند و تا صبح خوابيد چند باري دنبالش رفتم و خونه ي ترك برداشته رو نشونش دادم و التماسش كردم بياد بيرون ولي نيومد مرغش يك پا داشت كه خوابم مياد و توي اون وضعيت توي خونه موند حسابي اعصابم رو بهم ريخت ساعت يك شب دوباره زمين لرزيد ولي شدتش كمتر از 2 بار قبلي بود و يا شايد چون بيرون بوديم زياد متوجه نشديم و نكته جالبش اين بود قبل از اينكه براي سومين بار زمين بلرزه تموم گنجشكها شروع كردن جيك جيك كردن و پرواز كردن داييم گفت الان دوباره زلزله مياد كه چند ثانيه بعد از پرواز گنجشكها زمين براي بار سوم لرزيد تا ساعت 7/30 صبح توي كوچه بوديم از سرما لرزيدم ولي خدا را شكر كه اتفاقي نيافتاد صبح ساعت 8/30 با مسئول اداري و مالي ادارمون تماس گرفتم و گفتم امروز مرخصي ميخوام كه گفت ديشب تا ساعت 4 صبح همگي آماده باش توي اداره بوديم و بهتره شماهم امروز بياين اداره منم پارسا رو با خودم آوردم كه اگر خدايي نكرده اتفاقي افتاد با هم باشيم. از صبح شايد بيش از 50 نامه نوشتم و ارجاع دادم به 3 تا ديگه از اداره هاي شهرستان كه همگي مربوط به خسارات وارده به منازل بوده و شامل ترك خوردگي شديد، شكستن شيشه و افتادن وسايل منزل و... آسيب ديدگي جزئي (مثل شكستگي دست و..) به علت افتادن در حين فرار كردن و يا افتادن شيشه روي دست و پاي افراد ميشه. همين الانم خبر آوردن از صبح 4 بار ديگه توي قصرشيرين زلزله اومده كه بيشترينش 3/3 ريشتر بوده و متأسفانه از اونجاييكه اداره اي كه من توش شاغلم توي شهرستان برترين دستگاه و در واقع به نوعي رئيس تمومي ادارات شهرستانه بهمان مرخصي هم نميدن و الانه كه بشينم زار زار گريه كنم.
پي نوشت:
ديروز بعد از برگشتن از اداره بازهم همگي توي كوچه نشستيم خيلي خوابم ميومد با خونه بابام رفتيم مياندار و چادر زديم شايد بتونيم با نگراني كمتر چند ساعتي بخوابيم ولي از بس پارسا اذيت كرد حتي 10 دقيقه هم نخوابيديم ساعت 7 بعد از شام برگشتيم خونه ساعت 8 شب خوابيديم ولي بقيه همسايه ها همگي توي كوچه و توي ماشين خوابيدن بخاطر بيخوابي شب قبل و شلوغي امروز محل كارم تا سر گذاشتم روي بالش سريع خوابم برد توي خواب بودم كه دوباره با لرزش شديد زمين از خواب پريديم سريع بلند شدم و پارسا را بلند كردم و تا زير سايه بان توي حياط رسيدم زمين لرزه تموم شد ميخواستم پارسا رو بلند كنم بوسش كنم ديدم بجاي پارسا بالش زير سرم رو بلند كردم و دوباره برگشتم توي خونه ديدم پارسا بغل باباش وسط هال ايستادن سريع گرفتمش و رفتيم توي كوچه پارسا يكجا بند نميشد حاضر نبود كلاه سر بزاره و جوراب بپوشه پتو رو كه دورش پيچيده بودم از روي خودش پرت زد پليورش رو بزور تنش كردم هر كاري كردم توي بغلم نيومد و شروع كرد دويدن توي كوچه و كنار ديوار و ماشينها تموم افرادي كه اونجا بودن بهش گفتن بيا بشين پيش مامانت ولي حرف گوش نميداد خيلي اعصابم بهم ريخت همسرم توي خونه پارسا اينجوري بلند شدم دستش رو كشيدم گفتم بيا بريم توي خونه نيومد و روسريم رو از سرم كشيد منم كنترل خودم رو از دست دادم و كار به كتك كاري كشيد و بعد از اون عذاب وجدان گرفتم داييمم عصباني شد گفت الان دوباره زلزله بياد و زير آوار بمونه تا آخر عمر عذاب وجدان ميگيري و خلاصه بعد از اينكه چند دست خورد اومد تو بغلم خوابيد تا صبح توي كوچه توي حالت خواب و بيداري بوديم همسري هم مثل شب قبل توي خونه موند البته به خاطر بگو مگوي شب قبلمون هنوز باهاش سر سنگينم و هنوزم معتقدم كارش يك نوع خودكشي محسوب ميشه و اون ديگه حق نداره به تنهايي براي جون خودش تصميم بگيره چون در قبال من و پارسا مسئوليت داره. صبح يك ربع به 9 با پارسا اومدم اداره كه ساعت 11 دوباره زمين با شدت زيادي تكون خورد توي اتاق پر از ارباب رجوع بود منم سريع پارسا رو بغل كردم و گوشه ي اتاق وايسادم و الانم با وجود گذشت بيش از 20 دقيقه از وقوع زمين لرزه هنوز تموم بدنم داره ميلرزه برامون دعا كنيد.
امروز سه شنبه مورخ 92/9/5 ساعت 12/45 دقيقه بعداز ظهره صبح ساعت 9 اومدم اداره بعد از سه روز كه هر روزش پارسا رو با خودم مياوردم الان پارسا رو خونه بابابزرگم جا گذاشتم كه نيم ساهت پيش بابام زنگ زد و گفت بردمش خونه خودمون البته ميگم خونه منظورم همون چادرهاييه كه تو كوچه زديم از صبح 2 بار ديگه زلزله اومده ولي با ريشتر پايين كي اين وضع تموم ميشه فقط خدا ميدونه ديشب هم مثل شب قبل توي چادر بيرون از خونه خوابيديم خيلي شرايطمون سخته واقعاً آوراره بودن اونم با بچه ي كوچيك خيلي سخته از هر كسي كه اين پست رو ميخونه خواهش ميكنم شب و روز به خاطر آرامشي كه خدا بهمون داده شكرگزار باشيم چون تا به چشم خود نبيني نميدوني به دور از خونه و زندگي بدون امكانات با استرس و اضطراب زندگي كردن چه بلايي سر آدم مياره.
از وقتي كه پارسا به دنيا اومده بعد از هر بار دستشويي رفتنش (شماره 2) هميشه با صابون و آب گرم ميشورمش توي اين چند روز تحت هيچ شرايطي قانع نميشه آب سرد بهش بزنم حالا توي اين شرايط آب گرم از كجا بيارم؟؟؟؟
آقا خيلي به بو حساسه صبح ميخواستم صبحانه بهش بدم لب نزده و مرتب گريه ميكنه از بوي دود بدم مياد از اينجور صبحانه خوردن بدم مياد توي سه روز قبل توي محل كارم ميبردمش توي نمازخانه و صبحانش رو ميدادم. نميدونم چي بنويسم و از كجا بنويسم فقط ميتونم بگم ديگه بريدم هيچ وقت هيچ وقت تصور نميكردم يك روز مجبور بشم اينجوري زندگي كنم.