روزهاي خوب
توي اين مدت آنقد اتفاق هاي متعدد افتاد كه كمتر فرصت كردم از گل پسرم بنويسم يادم مياد توي چند پست قبل نوشتم كه آقا پارسا رو كمتر از 2 هفته مهد گذاشتم و توي اين مدت كوتاه آنچنان دلبستگي به اونجا پيدا كرده كه مرتب ميگه دوست دارم دوباره برم مهد كلي شعر هم ياد گرفته و اين شد كه من و باباش تصميم گرفتيم از ماه آينده دوباره بزاريمش همون مهد البته روزي 2 ساعت از ساعت 9/30 تا 11/30 چند تا شعرهايي كه ياد گرفته همين جا ميزارم چون خودم وقتي ميخوام شعر جديدي به پارسا ياد بدم كلي اينترنت گردي ميكنم و با پيدا كردن يك شعر جديد در حد شاعرش خوشحال ميشم
*اتل متل يه مورچه قدم ميده تو كوچه اومد يه كفش ولگرد پاي اونو لگد كرد
مورچه پا شكسته راه نميره نشسته نميتونه كار كنه گندما رو بار كنه
تو لونه انبار كنه مورچه جونم تو ماهي خوب بشه پات الهي عيب نداره سياهي
* پرچم ايران ما راستي چقدر قشنگه اگه نگاش كني باز ميفهمي كه سه رنگه
سبز و سفيد و قرمز بهتر از اين نميشه اون بالاها بمونه خدا كنه هميشه
* دويدم و دويدم به يك سؤال رسيدم اون كيه توي دنيا ماهي ميده به دريا
به آدمها خواب ميده آفتاب و مهتاب ميده هر بچه اي ميدونه خداي مهربونه
*تميزم و تميزم پيش همه عزيزم شسته شده لباسم ميرم سر كلاسم
اتو شده پيرهنم پر از گله دامنم دوستم دارن بچه ها ميگن بيا پيش ما
مديونين اگه فكر كنين بعضي از قسمتهاي شعرها رو حفظ نبودم و از پارسا خواستم بخونه برام تا اينجا بنويسم
خوشكل مامان انگليسي تموم رنگها رو ياد گرفته (البته اين يكي از شاهكارهاي خودمه توي 2 روز همه رنگها رو ياد گرفت)
مدتيه كارت هاي تراشه هاي الماسش رو برداشتم مگه وقتي خودش بخواد بيارم براش البته اونم با اصرار چون كلمات رو خودش ياد ميگرفت بعضي وقتها ازش سؤال ميپرسيدم كلمه اي رو بلد نبود اشتباهي ميگفت ميترسيدم بعداً براش مشكل ساز بشه بعنوان مثال بشقاب رو ميتونست تلفظ كنه بعد پيشاني رو بهش نشون ميدادم چون اينم حرف شين داشت ميگفت بشقاب چند باري كه باهاش تمرين كردم ديدم فايده نداره نهايتاً كارتهاش رو جمع كردم.
حواس پنجگانه رو به خوبي ياد گرفته ميگم پارسا در مورد حس چشايي توضيح بده زبونش رو در مياره ميگه با اين ميچشيم ميگم چه چيزي رو ميچشيم زبونش رو ميچرخونه دور دهنش و ميگه چيزهايي كه ميخوريم و ميريزيم توي اينجا به شكمش اشاره ميكنه.
بهمن ماه توي يكي از مراكز خريد كرمانشاه عمو قناد رو ديديم داشت تلفني صحبت ميكرد وقتي متوجه شد پارسا ميخواد بره پيشش تماسش رو قطع كرد و از مغازه اومد بيرون پارسا باهاش عكس يادگاري گرفت.
تا فراموش نكردم اينم اضافه كنم پسر كوچولوي من هيچ استعدادي در مورد يادگيري نام غذاها نداره تمام تلاش منم تا كنون بي نتيجه مونده تعداد انگشت شماري از اسامي غذاها رو بلده به غذاهايي كه گوشت دارن فرقي نميكنه چه نوع غذايي باشه گوشت قرمز باشه يا سفيد ميگه گوشت خوردم واسه برنج فرقي نداره چه نوعش باشه همون برنج رو ميگه
11 بهمن بله برون داداشم و دوم اسفند ماه هم عقدكنانش بود هر دو مراسم خيلي عالي برگزار شدن و به همه خوش گذشت خودمونيم چه حس خوبي داره وقتي داداشت رو توي لباس دامادي در كنار دختري كه لياقتش رو داره ببيني
18 بهمنم رفتيم قم و بيست و يكم برگشتيم خاله راهيل و مادرم باهامون بودن اونجا رفتيم منزل حضرت امام رو ديديم به محض ورود اشكم دراومد يه خونه قديمي و باصفا با يك حوض وسط حياط و كلي درخت خونه زيرزمين داشت و 2 تا در ورودي با چند اتاق كوچك و تو در تو توي 2 تا از اتاقهاشم 2 تا كتابخونه بزرگ بود توي يكي از اتاقها عكس بزرگي از حضرت امام بود كه كنارش عكس گرفتي داشتم برات توضيح ميدادم كه اينجا منزل امام خمينه امام خميني رهبر ما بوده و... كه با صداي بلند پرسيدي مامان امام خميني كجاس برم پيشش آقايي كه توي اتاق بود (توي هر كدام از اتاقها يك حجت الاسلام نشسته بود) يه جوري نگامون كرد كه معنيش رو متوجه نشدم
جمعه 2 اسفند صبح پارسا از خواب بيدار شد و گفت مامان خواب ديدم و اين اولين خوابيه كه پارسا برامون تعريف ميكنه گفت خواب ديدم من و نرگس و محمدجواد(دختر و پسر دايي خودم) با همديگه رفتيم خوراكي بخريم وقتي رفتيم توي مغازه ديديم پول نداريم كاكه (فروشنده مغازه كاوه اسمشه كه پارسا اسمش رو كاكه تلفظ ميكنه) گفته برين پول بيارين مااومديم خونه ديدم رفتيم توي يك خونه خرابه اي كه يه پيره زن و يه پيرمرد توي خونه بودن پيرمرده رو صندلي نشسته و ما هم ازش ترسيديم و فرار كرديم آخه خيلي قيافش ترسناك بوده وقتي با اون زبانش داشت خوابش رو تعريف ميكرد دلم ميخواست تا آخر دنيا همين جور برام حرف بزنه.
روز به روز وابستگي پارسا به من بيشتر ميشه علاوه بر خوبياش يه بديهايي واسه هر دومون داره بعضي وقتها كه صبح زود بيدار ميشه و من مجبورم برم اداره وقتي التماسم ميكنه يه ذره بيشتر پيشش دراز بكشم يا ميگه مامان امروز مرخصي بگير زود بيا يا وقتي پشت پنجره با قيافه ماتم گرفته نگام ميكنه دلم آتيش ميگيره و نصف روزم خراب ميشه، قبلنا با باباش حموم ميرفت ولي الان حتماً بايد خودم حمامش بدم، روزي صدبار بيشتر منو ميبوسه و به قول خودش ميگه مامان بوس بوسي بكنيم، تحمل يك لحظه نبودنم توي خونه رو نداره وقتيم ادارم چندين بار باهام تماس ميگيره، لغاتي رو به كار ميبره كه من مبهوت نگاش ميكنم اين يكي رو از كجا ياد گرفته، حسابي رفته تو جو بتمن و بن تن وقتيم كه ساعت بن تن رو ميبنده دقيقاً حركاتش رو انجام ميده و موندم با اين همه جنب و جوش ماشالله چه جوري خسته نميشه خوب ديگه چيز ديگه اي به ذهنم نميرسه كه بنويسم