پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 14 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

مسافرت

روز يكشنبه 2 مهرماه مامان، بابا، پارسا، خاله و مادر به يك مسافرت سه روزه رفتيم البته مامان و بابا 4 روز مرخصي داشتند ولي هزار ماشاالله از بس جنابعالي اذيت كردين كه زودتر برگشتيم كه خستگيمون در بره. اين سه روز توي خيابونها روي هم رفته 20 قدم راه نميرفتي و فقط توي بغل بودي به محض اينكه ميذاشتيمت زمين راه نميومدي و ميگفتي خستم، پام درد ميكنه و از اين حرفها از همه بدتر همون روز اولي كه رفتيم يك تفنگ بزرگ دو برابر قد خودت خريدي و توي تموم مدت تفنگ هم توي دستت بود و در واقع خودت و تفنگت توي بغل بودين وروجك حسابي خستمون كردي.                    به اراك هم رفتي...
15 مهر 1391

شهريور 91

گل پسر شيطون من مدتيه كه بدجور تحت تأثير سريال كره اي دونگ يي و برنامه كودك عمو پورنگ قرار گرفتي و حسابي كلافمون كردي توي خونه يا هر جاي ديگه كه باشيم اداي عمو پورنگ و امير محمد رو درمياري و واژه فكر كنم كشتله يا چيزي شبيه اين تلفظ ميكني و مثل اونا خودت رو پرت ميكني رو آدم كه بايد مواظب باشي بلايي سر خودت يا ديگرون نياري. يا همينطور كه نشستيم و اصلاً حواسمون نيست شمشير پلاستيكيتو زير گردنمون مي زاري و ميگه دونگ يي كجاست كافيه كمي دير جوابتو بديم با مشت و لگد به جونمان مي افتي كه سريع بگو دونگ يي كجاست شمشيرت رو قايم كردم گفتم شايد اين كارها از يادت بره كه بدتر شدي و هر چه تو خونه دم دستت ميرسه زير گردنمون ميزاري و سراغ دونگ يي رو ميگيري و با...
31 شهريور 1391

چهار اصل زرتشت

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چند اصل بنا کردی: فرمود چهار اصل: ١- دانستم رزق مرا دیگری نمی خورد پس آرام شدم. ٢- دانستم که خدا مرا می بیند پس حیا کردم. ٣- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم. ٤- دانستم که پایان کارم مرگ است پس محیا شدم.                       ...
26 شهريور 1391

مرداد ماه 91

٣١ تيرماه اولين روز ماه مبارك رمضان بود و مامان روزه گرفت چند شب اول سحر بيدار شدم ولي بقيه اش رو بدون سحري گرفتم ساعت كاري هم به ساعت 9 تا 2 بعداظهر تغيير كرد.                 وقتي خوراكي بهت ميدم تو هم ميخواي بزاري دهان مامان وقتي ميگم روزه ام نميشه بخورم توهم اداي منو در ميآري و مي گي روزه ام نمي خورم.                عاشق مجموعه خداحافظ بچه اي و هر روز پاي تلويزيون ميشيني و نگاش ميكن وقتي پيام بازرگاني وسطش پخش ميشه من بلند ميشم سفره رو بچينم شام بخوريم كه تو داد ميزني مامان نرو دوباره شروع ميشه وقتي هم تب...
31 مرداد 1391