درد دل
شنبه 17 خرداد پدربزرگ مهربانم برای همیشه از بین ما رفت نمیدونم چجوری غم درونم رو به زبان بیارم غمی که تا روزی که زنده باشم قلبم رو میسوزونه تحمل دیدن جای خالیش رو ندارم. آقام خیلی مهربون بود خیلی هوای ما رو داشت و نسبت به ما احساس مسئولیت میکرد هنوز باورش برام سخته خیلی سخت همیشه از خدا میخواستم از عمر من کم کنه و به عمر پدربزرگم اضافه کنه چون وجودش توی اون خونه باعث دلگرمیم میشد به هر حال او رفت اینبار از خدا میخوام مادربزرگ رو برامون نگه داره. اصلاً حالم خوب نیست سریع عصبی میشم توی این یک هفته به خیلی واقعیت ها پی بردم از خیلی ها کینه بدل گرفتم از چند نفری متنفر شدم و تازه متوجه شدم "نیکی چو از حد بگذرد نادان خیال بد کند" میخواستم مطالب رو رمزدار کنم و تموم چیزهایی که توی دلمه اینجا بنویسم تا سبک بشم ولی اینکارو نکردم..............
دیروز مشغول مرتب کردن کمد پارسا بودم که پارسا اومد پیشم و از پشت سر هر دو دستش رو دور گردنم حلقه زد و گفت مامان من خیلی دوستت دارم گفتم منم دوستت دارم عزیزم گفت مامان ما دیگه آقا رو نمی بینیم گفتم نه پسرم آقا رفته پیش خدا گفت نه رفته پیش دایی فرهاد گفتم دایی فرهادم رفته پیش خدا گفت با هم رفتن گفتم آره گفت مامان ما هم میریم پیش خدا گفتم آره پسرم هممون میریم پیش خدا گفت من دوست ندارم تو بری پیش خدا دوست دارم همیشه پیش من باشی به بابا بگو بره پیش خدا گفتم من، تو و بابا همگی میریم پیش خدا ولی ما فعلاً نمیریم گفت وقتی پیر بشیم میریم و خلاصه کلی در مورد رفتن و نرفتنمون حرف زد و در نهایت گفت من دوست دارم اول بابا بره پیش خدا بعد من برم پیش خدا و آخرشم تو بیای پیش من آخه من دوست ندارم تو بری پیش خدا و فقط تونستم بگم باشه پسرم من پیش خدا نمیریم.