روز جهاني كودك مبارك
١٧/ ٧/ ٩١ روز جهاني كودك رو به همه بچه هاي خوب ايران و همينطور پارساي عزيزم تبريك ميگم به مناسبت اين روز آموزش مكاتبه اي تراشه هاي الماس رو برات سفارش دادم ولي هنوز به دستمون نرسيده.
23/ 7/ 91 مامان اداره بود كه خاله تماس گرفت و گفت پستچي بسته پارسا رو آورده به خاله گفتم فعلاً بازش نكنيد تا خودم برگردم. ساعت 10 دقيقه به 3 به خونه رسيدم و بسته رو به پارسا دادم و دوباره روز كودك رو بهش تبريك گفتم (هر چند با تأخير) و گفتم اين كادويي بود كه قولش رو داده بودم. سريع نهارم رو خوردم و مطالب راهنماي مرحله اول رو مطالعه كردم و بعد رفتم سراغ پارسا كه دوست داري مدرسه بازي كنيم اونم كه پايه همه نوع بازيه سريع رفت كيفش رو آورد و دفتر نقاشي و مداد رنگيهاش رو ريخت رو زمين كه بازي كنيم من معلم شدم و اون دانش آموز همانجوري كه توي دفترچه راهنما نوشته بود اول كلمه مامان رو بهش نشون دادم ... و به هر حال مرحله سوم فرا رسيد وقتي كارت رو بهش نشون دادم گفتم پسرم هنوز جمله ام رو تموم نكرده بودم كارت رو از دستم گرفت و گفت اينجا نوشته مامان بسه ديگه بريم الان دونگ يي شروع ميشه كلي خنديدم با خودم گفتم خدا به دادم برسه منو باش ميخوام معلم كي بشم.
و اما روز بعد روز دوشنبه 2 ساعت مرخصي گرفتم به دانشگاه رفتم تا برنامه كلاسهام رو بگيرم (اين ترم هم مثل ترم قبل فقط 2 كتاب برداشتم تا زياد وقتم گرفته نشه ) محل دانشگاه تغيير كرده و به ساختمان جديدش انتقال پيدا كرده اين محل همونجاييكه من سال اول دوره كارشناسيم اينجا بودم و توي سالهاي بعدش به ساختمان ديگه انتقال پيدا كرديم دم در دانشگاه كه پياده شديم تمام خاطرات 11 سال پيش برام زنده شد توي همين دانشگاه بود كه با 3 تا از دوستهاي خوبم آشنا شدم و هنوز هم با هم رابطه داريم ...
بعد از ظهر دوباره من و پارسا مراسم مدرسه بازي داشتيم به محض اينكه كارت رو بهش نشون دادم گفت من معلم ميشم تو دانش آموز گفتم باشه مثل ديروز خودم كنار تخته وايت برد ايستاد و گفت پسرم يك سؤال ازت ميپرسم گفتم باشه آقاي معلم گفت اينجا چي نوشته تا ميخواستم جوابش رو بدم گفت آفرين نوشته مامان و من بازهم كلي بهش خنديدم و گفتم بازي من با اين جوجه تازه شروع شده خدا ختم به خيرش كنه