آبان ماه 91
روز جمعه ١٩ آبان مامان خونه بود و صبح مشغول تمیز کاری و بعداز ظهر هم در خدمت جنابعالی، بابایی ساعت ٦ غروب راهی خونه شد و ساعت ١٢ شب به خونه رسید کادوی تولدش هم نقدی بود و با کلی معذرت خواهی که کلاسها فشرده بوده و نرسیده خرید کنه تقدیم مامان شد.
شنبه ٢٧ آبان دومین روز محرم بود بابا روز قبل زنجیر و طبل و شال سبز واست خریده بود شب هیئت رفتیم ما میخواستیم هیئت نزدیک خونه خودمون بریم ولی شما گفتین بریم هیئت نزدیک خونه بابا حسین (بابای خودم) من و بابا هم مثل همیشه گوش به فرمان امپراطور کوچولو راه افتادیم خاله جون (البته شما آجی صداش میزنی و او هر دقیقه تکرار میکنه نگو آجی بگو خاله جون) هم با ما بودحاضر نبودی شال رو بندازی ولی به محض اینکه به هیئت رسیدیم زنجیرت رو گرفتی و رفتی تو صف و شروع به زنجیر زدن کردی و بعد از چند دقیقه میومدی طبلت رو بر میداشتی و طبل میزدی و دوباره میومیدی زنجیر رو میبردی و این ماجرا تا حدود ٤٥ دقیقه ادامه داشت ما توی ماشین نشسته بودیم به بابام زنگ زدم اونم اومد و از اینکه میدید تنهایی زنجیر میزنی کلی خوشحال شد. یاد پارسالت افتادیم که از کنار بابا تکون نمیخوردی و همون جا زنجیر میزدی. بلاخره با کلی اصرار ما راضی شدی بیای تو ماشین و بریم به هیئت های دیگه سر بزنیم آخه هوا خیلی سرد بود و میترسیدیم سرما بخوری.
یکشنبه ساعت ١٢ ..... رفتیم و حدود ساعت ١٠ شب به خونه رسیدیم و حسابی خسته بودیم دیگه هیئت نرفتیم.
روز دوشنبه مامان صبح سر کار و بعداز ظهر هم کلاس دانشگاه رفت واسه شب هم مهمون داشتیم دختر عمه ات و دوستش خونمون اومدن و تو کلی شیطونی کردی شب هم هیئت رفتیم اونجا بیشتر از خونه اذیتمون کردی و من و بابا حسابی از دستت کلافه شدیم.