پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 14 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

نميدونم چرا؟؟؟؟؟؟

1392/6/20 13:28
نویسنده : ماماني
775 بازدید
اشتراک گذاری

4

از 25 مرداد ميخواستم وبت رو به روز كنم ولي همش امروز و فردا ميكردم تا اينكه بلاخره طلسم شكسته شد مدتيه خيلي تنبل شدم البته اين تنبلي فقط مربوط به نوشتن نميشه و به تموم امورات زندگيم مربوط ميشه مثلاً قبلنا وقتي كه گردگيري ميكردم نهايتا، توي 5 روز تموم خونه مرتب ميشد و برنامه ريزيم اينجوري بود كه واسه اتاق خودمون و اتاق پارسا هر كدام يك روز، آشپزخونه يك روز، هال يك روز و يك روز هم مربوط به سرويس ها و خورده كاريهاي ديگه ميشد اما باورش براي خودمم سخته كه الان 15 روزه شروع به گردگيري كردم فقط تونستم آشپزخونه رو  (توي 6 روز) تميز كنم و يك سري كارهاي پيش پا افتاده ديگه يعني در كل خونه رو تميز نكردم هيچ همه جا رو بهم ريختم و براي رد شدن از توي خونه بايد مواظب باشي به چيزي نخوري و وقتي ميخوام دنبال چيزي بگردم واويلا ميشهناراحت در مورد كارهاي شخصي خودم كه ديگه بدترخیال باطل روي ميزم توي اداره يك خروار كاغذ جمع شده و كارتابلم از ميزم بدتر ولي حس جمع و جور كردنشون نيست و خلاصه در يك كلام از خونه گرفته تا اداره همه جا بهم ريختس و چشم براه كسي كه دستي به سرو روشان بكشه. هر شب وقت خواب تصميم ميگيرم كه از فردا دوباره همون خانوم ساعي قبلي ميشم كه همه نقش هاش رو از مادري و همسري گرفته تا كارمندي و ... به نحو احسنت انجام ميداد و هم خودش و هم ديگران از كارش راضي بودن اما صبح بازهم امروز و فرداش ميكنم به هر حال اميدوارم اين وضعيت زياد ادامه نداشته باشه و همين 20 دقيقه پيش به خودم قول دادم امروز بعد از برگشتن به خونه همه جا رو مرتب كنم و فردا صبح هم دستي به سر و روي ميزم توي اداره بكشم و همين الانم يادم اومد امروز كلاس ژيمناستيك پارسا ساعت 5 شروع ميشه و اين يعني اينكه توي خونه هيچ كاري جز درست كردن شام نمي تونم انجام بدم و باز هم تصميمم افتاد واسه روز جمعه (ميخواستم كلمه نقش رو بردارم و بجاش كلمه وظيفه رو بزارم اما اينكار رو نكردم ياد درس جامعه شناسي خانواده افتادم كه يكي از مباحثش به نقش هاي مختلف اشخاص مربوط ميشه و خلاصه يكي از درسهايي كه بنده توي دانشگاه تدريس ميكنم درس جامعه شناسي خانوادس و خلاصه همون نقش رو گذاشتمنیشخند)

و اما در مورد آقا پارساي من: گل پسر مرتب كلاسهاي ژيمناستيكش رو ميره و كلي هم پيشرفت كرده و توي باشگاه و توي خونه خيلي براي ياد گرفتن حركات جديد تمرين ميكنه چند تا از مامانهاي ديگه كه با بچه هاشون ميان توي جلسات قبل بهم گفتن ماشاالله پسرت وقتي مربي حركت جديدي رو بهش ميگه خيلي تلاش ميكنه كه سريع يادش بگيره و در مورد حرف گوش كني و ... گفتن و خلاصه ما هم از تعريف هايي كه از پسرمون ميشه كلي خوشحال ميشيم.

وقتي پارسا حركت پل رو انجام ميده من نصف جون ميشم كه خدايي نكرده روي گردنش نيوفته و اتفاقي بيافته براش

1

 

2

 

توي مطلب قبلي نوشتم كه ما و خانه پدرم يك مسافرت چند روزه توي استان خودمون رفتيم كه كلي بهمون خوش گذشت بعد از ظهر آخرين روز ماه مبارك راهي شديم و از همون اول پارسا گفت من با شما نميام با ماشين بابا حسين ميام دوست دارم پيش آجي راهيل باشم بدليل اصرار بابام عليرغم ميل باطنيم گذاشتم پارسا با اونها باشه ولي توي بيشتر مسير سرش از پنجره ماشين بيرون بود و برامون دست تكون ميداد

3از مسير سرپل ذهاب رفتيم قرار شد شب بريم جوانرود ولي نزديك افطار به ثلاث رسيديم و چون همه روزه بودن مجبور شديم شب همونجا بمونيم و فرداش جوانرود رفتيم. با وجود اسباب بازي هاي رنگارنگ آقا پسر هيچ بهانه اي نگرفت و بابايي براش فوتبال دستي خريد

5

بعداز ظهر هم غار قوري قلعه رفتيم

ميگم پارسا چرا اينقد ساده وايسادي يه ژست بگير دستش رو زير چونش ميذاره ميگم اين ژسته آخه ميگه همين رو بلدم ميخواي بخوا نميخواي نخوا

5

6شبم پاوه مونديم

7

8

عكسهاي بالا مال پارك پاوه هستش كه اگه اشتباه نكنم اسمش كومله يا چيزي شبيه به اينه و يك شهربازي هم اونجاست شب رفتيم شهربازي، من از بلندي ميترسم و پارسا لج كرده بود كه حتماً بايد چرخ و فلك رو سوار شم و بيشتر وسايل رو سوار شديم گفتيم شايد اين يكي رو كوتاه بياد اما حرف حرف خودش بود داداشم بليط گرفت و گفت با خودم ميبرمش و اونم گفت با دايي ميلاد ميرم و من از اينكه اون تنها سوار شه بيشتر ترسيدم و اين شد كه خودمم باهاشون سوار شدم چرخ و فلك توي هوا نگه داشت و حالا چرخ و فلك بينهايت بلند بود و من ترسو و پارسايي كه همش وول ميخورد و ميگفت نگاه كن مامان من نمي ترسم و برادري كه بدجنسيش گل كرده بود و همش تكون ميخورد تا ترس من بيشتر بشه يك لحظه زمين رو نگاه كردم نزديك بود غش كنم و محكم صندلي رو گرفتم و شروع كردن يكي يكي ائمه رو صدا زدن و با هر دعاي من داداشم و پارسا بيشتر اذيتم ميكردن و بيشتر تكان ميخوردن خلاصه توي دور سوم بوديم به آقايي كه چرخ و فلك رو كنترل ميكرد گفتم نگهش داره ميخوام پياده شم و به محض رسيدن به زمين حدود 5 دقيقه روي نيمكت افتادم و اين آتيش پاره هم همش منو مسخره ميكرد و ميگفت بابا من شجاعم نميترسم بابا چرا مامان من ترسوه بابا....

9

روز بعد هم سراب روانسر رفتيم بابا و همسري ميخواستن برن رستوران غذا بگيرن بيارن بيرون بخوريم ولي پارسا قبول نكرد و گفت بايد همونجا غذامون رو بخوريم و جالب اينجا بود به محض رسيدن به رستوران گفت بابا كتابش رو برام بيار ميگم پارسا جون چند بار بهت بگم كتاب نه بگو منوش رو برام بيار گفت إإإإإإإ چقدر حرف ميزني منو رو جلوش گذاشتيم ميگيم كدامش رو انتخاب ميكني دست ميزاره رو عكس غذايي كه پايين منو هست و با قهقه ي ما و عكاسي بنده توجه همه حاضرين به حركت پارسا جلب شد و اونام كلي خنديدن و خسنگي از تن همه دور شد.

10

 

 10

 توي مسير همش ميپرسيد پس كي ميرسيم به تونل قبلاً ما و خونه پدرم رفتيم مهران توي مسير 2 تا تونل هست كه يكي از اونا طولاني تره وقتي توي تونل رفتيم همسري و بابا بوق ها رو گرفتن و حسابي آلودگي صوتي ايجاد كردن و اين كار باعث شادي بيش از حد جنابعالي شد و شادي شما انگيزه ي بوق زدن اونا رو بيشتر كرد و چند ماشين ديگه هم توي تونل بودن به تبعيت از ما بوقشون رو گرفتن و خلاصه عروس بران شده بود... و اينقد اون صحنه رو دوست داري كه هر وقت با خونه بابا حسين جايي ميريم فكر ميكني حتماً توي مسيرمون تونل هست و باز هم....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (40)

ماهرخ
21 شهریور 92 5:31
خوشحالم که اوقات خوبی رو در کنار خانواده گذروندید


مامان ترنم
21 شهریور 92 9:00
هميشه خوش باشي عزيزم. چه جاهاي باصفا و خوبي رفتين. اطراف كرمانشاه هم جاهاي قشنگي داره‌ها. البته من تا به حال كرمانشاه نيومدم ولي دوست دارم بيام و اين شهر رو ببينم.

قدمتون روي چشم اگه تشريف بيارين مطمئن باشيد پشيمون نميشين
مامی کوروش
23 شهریور 92 9:09
من هم یه وقتایی حوصله هیچچچچچ کاری و ندارم چه اداره چه خونه . البته مقطعیه و کم کم خودش خوب می شه . انشا... تو هم به زودی حال و احوالت میاد سرجاش . خیلی باحال بود همینو بلدم می خوای بخوا نمی خوای نخوا ! ماشا... به زبون این بچه ها

اميدوارم بزودي خوب بشم
مامان محمدحسین
24 شهریور 92 9:02
سلام
امیدوارم که جمعتون همیشه به گرمی جمع باشه و سایه تون بالاسرش باشه
به وبلاگ من سر بزنید شاید لوازمش به کارتون اومد
ضمنا به مرور زمان مرتب لوازمش اضافه میشه

سلام عزيزم ممنون
مامان سایدا
30 شهریور 92 9:36
واقعا خسته نباشی حالت رو درک میکنم آخه ما که شاغلیم نصف روزمون رو توی اداره خسته و کوفته میگذرونیم و بقیه وقتمون رو باید در تمیزی پخت و پز بچه داری و شوهرداری بگذرونیم واقعا سخته ایشالا موفق باشی


ممنون شما هم خسته نباشيمن فكرايي توي سرم دارم البته هنوز با همسرم مشورت نكردم چون اين فكرا رو واسه وقتي گذاشتم كه بريم توي خونه خودمون اميدوارم اگه خدا خيرم رو تو اين كار ميبينه شرايطش رو جور كنه بشه
مامان آرین
30 شهریور 92 17:11
سلام مامی پارسا وآقا پارسای گل.
ماشاالله به پهلوان پارسای ورزشکار.انشاالله موفق وپیروز باشی گل پسر با استعداد.
مامان جون این قضیه که اول پستتون گفتین انگاری اپیدمی شده .والا منکه شاغل نیستم هم همینطوری شدم پس شما که حق دارین دیگه.باور کنید فقط فرصتی داشته باشم یه غذایی برای خانواده بدرستم همین وبس خودمم ناراحتم اینروزا برنامه هام پیش نمیره.
در مورد مسافرت هم خوشحالم که بهتون خوش گذشته .چقدر هم عکس ها زیبا شدند

سلام عزيزم خدارو شكر حداقل حوصله آشپزي داريم وگرنه معلوم نبود چه شود
مامان محمدحسین
30 شهریور 92 20:09
سلام
ممنون که به وبلاگ من سر زدید
انشاالله به زودی زود اجناس جدید و خوش قیمت گذاشته میشه
بعدش هم جسارتا از اینکه پرسیده بودید "خصوص دارین" منظورتون اسطوخودوسه؟

سلام نه عزيزم منظورم نظر خصوصيه
مامانِ عسل
31 شهریور 92 9:16
سلام
خسته نباشین.
آی دست گذاشتی رو مشکل منم
اگه میز کار منو ببینی؟؟؟ !!!!!
حالا توی این خونه تکونی تولد هم در پیش داریم...
دیگه واقعاً کلافه شدم. ساعت کارم هم داره زیاد میشه آخه عسل دو سالش میشه و ساعت حق شیر من قطع!!!!!
اینجا به خاطر گرمسیری تابستون نیم ساعت کمتره و اون نیم ساعت هم از اول مهر دوباره اضافه میشه
دانشگاه هم که شروع شده دیگه نگو که چه عزایی گرفتم

سلام عزيزم شما هم خسته نباشيد
اينم من اضافه كنم: ساعتها يك ساعت رفتن عقب درسته ساعت كاري همونه ولي من احساس ميكنم اينجوري خيلي دير تموم ميشه
اسم دانشگاهم نيارين كه اين ترم حوصله كلاس بر داشتن رو ندارم هر چند توي دلم چيز ديگه اي ميگذره
و يك خبر خوش اينكه با كمك اطرافيان بخصوص همسري بلاخره موفق شدم اوضاع خونه رو سر و سامان بدم و از همه مهمتر اينكه ايشون از من خواهش كردن كه ديگه فكر خونه تكوني رو از سرم بيرون كنم چون ديگه نميتونه خونه بهم ريخته رو تحمل كنه ومنم با گفتن يك چشم قضيه رو تموم كردم ولي توي دلم گفتم به همين خيال باشولي اوضاع ميز و كشوم توي اداره
مامانِ عسل
31 شهریور 92 9:18
پارسا جان ماشاالله خوب یاد گرفته.
آفرین پارسای نترس
غذا هم نوش جونت.
ببینم انارهای پاوه به همون خوبی هستن؟؟؟
همیشه به خوشی و سفر


مامان محمدحسین
31 شهریور 92 9:21
باز هم سلام
ممنون که باز هم به من سرزدید
پیام خصوصیتون رو هم قبلا خونده بودم و توی همون پیام عمومیتون هم خدمتتون عرض کردم که به روی چشام
انشالله در اسرع وقت امرتون اطاعت میشه
منتظر چیزای جدید با قیمت مناسب باشید



مثل هیچکس
2 مهر 92 10:35
سلام گلم ما تقریبا همشهری هستیم اخه مامان وبابا وهمسری اصالتا کرمونشاهی هستند ولی الان ساکن ایلامیم خیلی خوشحال شدم بالاخره یه اشنا پیدا کردم .خوشحال میشم به دیدنمون بیاید البته ما شما را لینک کردیم اگه ناراحت نمیشید بنویسم هموطن کرمونشاهی تا بلکه دوستای کرد زبان دیگه ای پیدا بشه .

سلام چرا ناراحتي؟؟ خيليم خوشحال شدمشما هم لينك شدين

مثل هیچکس
2 مهر 92 11:09
مرسی که بهمون سرزدید حسابی غافل گیر شدم .


مثل هیچکس
2 مهر 92 11:11
امیدوارم بتونیم دوستای خوبی باشیم .

مامان سپهر كوچولو
3 مهر 92 12:12
سلام هميشه به خوشي


رومینا
4 مهر 92 21:56
راست میگی گاهی اوقات من حوصله خودم رو هم نداره چه برسه به کار خونه . پارسا جون داره بزرگ میشههااااااااااااااااااااااااااااااااااااا . . هزار ماشاله ورزشکارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر


مامان آرین
9 مهر 92 16:48
سلام مامان پارسا جون خصوصی دارین


آیسان مامان ماهان
13 مهر 92 11:21
خدا رو شکر که طلسم شکست و آپ شدین

خيلي وقته اومديم
آیسان مامان ماهان
13 مهر 92 11:21
وای چه خوش گذشته ،همیشه به شادی و صفا

ممنون عزيزم
آیسان مامان ماهان
13 مهر 92 11:22
ای باریکلله به پارسا جونم ،چه خوب یاد گرفتی عزیزم


مامان آرین
14 مهر 92 10:37
سلام خاله جون اومدم از مهربونیاتون تشکر کنم .ممنون که حالم رو جویا میشین.یه عالمه بوس برای مامان پارسا وآقا پارسای گل

سلام عزيزم خواهش ميكنم اين بوس هام واسه آرين جون و مامان مهربونش
هیراد و عمه لیلاش
15 مهر 92 23:08
پارسا جونم عزیز دل خاله روزت مبارک
برات از خدا قد تموم ادمهایی که نمیشناسمشون روزهای شاد و پر از سلامتی و خوشی خواهانم


ممنون خاله جوندعاتون خيلي قشنگ بود
مامان آرین
16 مهر 92 1:44
سلام پارسای عزیزم.روزت مبارک باشه گل پسر نازنینم.

سلام ممنون عزيزم
مامی کوروش
16 مهر 92 10:31
کجایی مامانی؟ خبری ازت نیست .یه پست هم بذاری بد نیست! !!


عمه ی آتنا
16 مهر 92 10:59
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره هایتان باقی بمانند !

روز کودک مبارک . . . پارسا جووون روزت مبارک

ممنون عمه مهربان
سپهر كوچولو
16 مهر 92 14:32
سلام خاله جوووون خيلي ممنون كه بهمون سر ميزني هميشه

سلام عزيزم خواهش ميكنم
رومینا
16 مهر 92 15:13
روزِ ناز کودک است
روز سرمســـــتی و ساز کودک است
کودک است آییــــنه ی دل را صفا
کودک است محصـــولی از عشق ووفا

روزت مبارک پارسا جون


مامان محمدصدرا
16 مهر 92 15:32
روزت مبارک آقای کوچولو عزیز دل خاله

ممنون خاله جون
مامان محمدصدرا
16 مهر 92 15:34
عزیزم این مشکل اکثر ماهاست. وقتی وظایفمون زیاد می شه کم می یاریم و به اصطلاح دپرس می شیم. تنها راهش اینه که یکی دو روز به هیچی چیز فکر نکنی و کاملا ریلکس باشی بعد از اینکه کاملا خستگی از بدنت خارج شد دوباره شروع کنی

دقيقاً همينطوره كه ميگين علتش زيادي وظايفه
الهام مامان علیرضا
16 مهر 92 18:42
فدای پارسا جون با این ژست های هنری
خدا رو شکر که در معیت خانواده اوقات خوبی گذروندید

از تنبلی که نگید مامانی که من دست شما رو از پشت بستم تو تنبلی


ممنون عزيزمدست رو دلم نزارين كه دلم خونه
الهام مامان علیرضا
16 مهر 92 18:43
روزت مبارک پارسای عزیزم



مامان ترنم
16 مهر 92 23:24
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند، ای کاش همیشه در چهره هایتان باقی بمانند! پارسای عزیز روزت مبارک



مامانِ عسل
17 مهر 92 7:39
سلام مامان گل پارسا
پسر گلمون چطوره
روزش مبارک باشه



سلام خاله جون ممنون
ماهرخ
20 مهر 92 9:51
مرسی که بهمون سرزدید مارو خوشحال کردید


ماهرخ
20 مهر 92 9:59
راستی اگر دوست دارید لینک بشیم

باعث خوشحاليه
مهسا
20 مهر 92 15:41
سلام

اولین باری هست که مهمون وبلاگتون شدم.
وبلاگ قشنگی دارید.
خدا، آقا پارسا رو حفظ کنه و همیشه کنار خانواده شاد و موفق باشید.


مامان ساتیار
27 مهر 92 11:30
سلام عزیزم.. یه مدت نشد با این دست شکسته به اینجا سر بزنم.. ولی الان خیلی خوشحال شدم.. پارساجون مواظب خودت باش خاله جون ، ایشاالله که همیشه موفق باشی..
از بی حوصلگی که نگوووووو..


مامان دو بهونه قشنگ برای زندگی
27 مهر 92 18:25
سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام خوبین خوشین ؟ همیشه به گردش و تفریح آخ که چقدر خوشحالم این روزا هر وبی میرم مامانه تنبل شده و به هیچ کاریش نمیرسه و من دیگه عذاب وجدان ندارم چون اپیدمی شده فکر میکردم فقط اوضاع من وخونه من اینجوریه بزار یه کم به خودمون استراحت بدیم نـــــــــــــــــــه؟؟ خانووم از چرخ و فلک نگو که دلم خونه همین بلا رو ایمان و همسری و داداشم سرم آوردن پارسای گلم دیگه مرد شده ماشالله اسباب بازی براش جذابیت نداره

سلااااااااام خانوم خانوما چه عجب از اين طرفااستراحت دادنمون از يه كم گذشته و به يه بيشتر رسيده
مامان بردیا
1 آبان 92 2:25
ماشالا به این آقا پارسای ورزشکارما عزیزم خیلی خوبه که ورزش می کنی و دست مامانت درد نکنه که اینقدر به فکرته انشالا همیشه موفق باشی عزیزم


✘ فاطمــﮧ جـפטּ ✘
1 آبان 92 13:46
لینک شدی خاله جون

ممنون شما هم در اولين فرصت لينك ميشين
سپنتاي مامان
18 آبان 92 9:58
سلام .... دردت وبان سر .... ..... خوبي ماشالاه پارسا بزرگ شده خدا برات حفظش كنه ديگه هرچي زودتر دوميم بيار گفتي سپنتا نميداني شبيه كيه والا نميدانم من كه همش تو ماشين بودم شايد خوم برديسو خدا حكم وگرد سرت بكي شكل مسلمه ولي در رنگ مشكي ايشالاه زندگي همچنان برايت پراز شادي وخنده باشه

دوميش؟؟؟؟؟؟؟؟
ممنون دوست خوبم منم بهترينها رو براي تو آرزو دارم