پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 12 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

باز هم زلزله

1396/9/28 12:07
نویسنده : ماماني
462 بازدید
اشتراک گذاری

یکشنبه 21 آبان همسرم کرمانشاه بود کار دانشگاه داشت من از اداره برگشتم بعد از خوردن نهار شروع به نظافت خانه کارم همه ی خانه رو جارو کشیدم سرویس بهداشتی رو شستم همه جا رو دستمال کشیدم بچه ها رو حام دادم برای شام خورشت خلال گذاشتم هوا تاریک شده بود که کارهام تموم شد همسرم خانه خواهرش رفت که یه سر بهشون بزنه ولی اونا برا شام نگهش داشته بودن من و بچه ها شام خوردیم با همسرم تماس گرفتم اگه فعلا نمیای که ما بریم خونه آقا چون می ترسم تنها باشم اونم گفت نه الان برمیگردم حدود ساعت 8 و خورده ای بود که همسرم برگشت خونه دور هم جمع بودیم براشون انار دون کردم بعد از خوردن میوه همسرم گفت زودتر بخوابیم خیلی خستم منم ظرف میوه ها رو روی ظرفشویی گذاشتم میخواستم بشورم گفتم بزار اول رختخوابها رو بندازم پارسا توی اتاق خودش میخوابه ولی چون توی خواب خیلی غلت میخوره روی تخت نمیخوابهروی زمین میخوابه باید چهار دورشم بالش بزارم رختخواب پارسا رو کنار تختش پهن کردم آخرین بالش رو برداشتم (همون بالشی که توی زلزله قبل شب بجای پارسا بیرون برده بودم) که بزارم کنار رختخواب پارسا من توی اتاق خواب خودمون بودم همسرم و بچه ها کنار هم توی حال برای یک لحظه زمین تکان خورد من و همسرم هم زمان گفتیم زلزله یک ثانیه وقفه افتاد دوباره زمین شروع به لرزیدن کرد من تا چهارچوب در اتاق خواب خودمون اومدم همسرم بچه ها رو روی مبل گذاشته بود و خودش رو روی اونا کشیده بود که اگه چیزی افتاد به سر بچه ها نخوره زمین میلرزید خدایا چرا این لرزه تمومی نداره چند ثانیه اول شدت کمتر بود یه دفعه لرزش شدید شد برق ها قطع شدن فقط با صدای بلند خدا و امام ها رو قسم میدادم بیشتر از 20 بار گفتم یا امام حسین با قطع شدن برق ها به بالا سرم نگاه کردم آماده بودم خانه رو سرم خراب بشه صدای شکستن شیشه افتادن وسایل خانه هنوز تو گوشمه وحشتناک بود میگن زلزله 30 ثانیه طول کشید ولی برای من بیشتر از 5 دقیقه بود تمام نمیشد لحظه به لحظه شدت میگرفت اتاق رو بروی من اتاق بچه هاس وقتی اتاق روبرو رو نگاه میکردم مثل گهواره جلو چشمام تکان می شد بلاخره لرزه تموم شد همسرم دست بچه  ها رو گرفت و سریع از خونه خارج شد به من گفت بدو بیا مگه میتونستم حرکت کنم اختیار پاهام رو نداشتم نمیونم چجور خودم رو توی حیاط رسوندم دم در حیاط رفتم گفتم لباس مناسب تنم نیست (تی شرت و شلوار پوشیده بودم بدون روسری) همسرم گفت بدو بیا بیرون لباس چی وقتی در حیاط رو باز کردیم ما آخرین نفری بودیم که از خانه بیرون رفته بودیم چون اکثریت خانه ها ویلایین همه بیرون ریخته بودن دو قدمی خودت رو نمی تونستی ببینی آچنان گرد و خاکی همه شهر را گرفته بود فکر کردی تموم خونه ها ریختن صدای زجه زدن زنها و بچه ها فریاد مردها خیلی وحشتناک بود پارسا خودش رو بهم چسبونده بود توی بغلم مثل بید میلرزید پونا تکان نمیخورد یکی از زنهای همسایه کاپشن پسرش رو گرفت داد تنم کردم و کلاهش رو سرم گذاشتم دیدم پارسا (غروب حمام رفته بود) داره میلرزه کاپشن رو درآوردم دادم پوشید بالشی که دستم بود رو انداختم زمین گفتم پاهات رو روی این بزار هر لحظه یک خبر می اومد دل تو دلم نبود که چی بسر خانواده هامون اومده همسرم رفت تو کلید ماشین رو آورد گفت خدا رحم کرده فرار نکردیم سنگ های نمای خونه ریختن ممکن بود وقت بیرون آمدن به سرمون بخوره به همسایمون خبر دادن زن داداش و برادرزادش مهمون بودن وقت فرار راه پله اومده پایین افتاده روشان الان بیمارستانن بیچاره بچه هاش رو کذاشت و رفت. یکدفعه دیدم داییم با یک زیر پیرهن داره میدوه میاد سمت خونه ما صداش زدم گفت اتفاقی  براتون نیافتاده گفتم نه گفت مام همگی سالمیم گفتم همسرت نیست اومدم دنبالتون گفتم ما خوبیم اون بدو رفت همسرم ماشین رو آورد بیرون من و بچه ها و یکی از همسایه ها که دو تا بچه داره یکی هم سن پارسا و یکی کوچیکتر از پونا همسرش خونه نبود اومد تو ماشین ما نشست وای چه شبی بود قابل توصیف نیست یکسره زمین می لرزید با وجود پس لرزه ها همسرم چند باری رفت تو خونه لباس و پتو و آب و خوراکی برای بچه هابیرون آورد. یکدفعه خبر دادن سرپل کشته داده با چند تا از دوستام که اونجا بودن تماس گرفتم متأسفانه تأیید کردن که کشته زیادی دادن و بیشتر شهر آوار شده. خدا رو شکر شهرما کشته نداد ولی زخمی زیادی داشت و خانه های زیادی که دیگه قابل سکونت نبودن ساعت 2 شب حراست ادارمون زنگ زد که هر جور شده سوخت بیمارستان رو تأمین کنم خیلی از زخمی های سرپل رو آوردن اینجا گفتن بیمارستان خیلی شلوغه مشغول صحبت بودیم که دوباره زمین لرزید باز هم شدید بود خانه هایی که سر پا بودن باز هم آوار شدن روز بعد اداره رفتم شهر بوی مرگ میداد بوی ناامیدی توی حیاط اداره ماندیم اتاق های ادارمون همه ترک خورده بودن کی جرآت داخل شدن به فضای بسته رو داشت چقدر فرمانداری شلوغ بود خانم هایی که با لباس های خاکی برای چادرهلال احمری آمده بودن پیرمرد و پیرزنهایی که حاصل یک عمر زحمت و تلاششون یه خونه بود اونم الان قابل سکونت نبود لحظات خیلی بدی بود نمیتونستی اشکت رو مهار کنی یکی دو ساعت اداره موندیم فرماندارمون برای بازدید رفتن و ما هم با پای پیاده به خونه برگشتیم وقتی دیوار های ریخته رو میدیدی مغازه هایی که وسایل بلور میفروختن و تمام سرمایه اشان کف مغازه ریخته بود و منتظر بودن کسی باد بازدید کنه داروهای ریخته شده کف داروخانه دلت میگرفت که خدایا چرا؟؟؟ به خانه که برگشتم همسرم چادر مسافرتی رو پایین آورد دم در حیاط زدیم خانه خالم که همسایمونن با هم بودیم فضای جلوی خونه ما زیاده زمان زلزله هیچ خطری نداره شب بازم بیرون موندیم ما توی ماشین و بقیه توی چادر مسافرتی ما هوا خیلی سرد بود با وجودیکه هر کدام چند تا پتو رومون کشیدیم ولی فایده نداشت البته ما که تو ماشین بودیم یه خورده بهتر از اونایی بودیم که بیرون موندن روز دوم خونه خالم فرستادن یه چادر برزنتی 15 نفره از ایلام براشون خریدندم در خونه ما چادر رو زدیم 15 روز اونجا بودیم روز 15 هم چادر رو جمع کردیم که غروبش دوباره زمین لرزید بعد در خونه خالم چادر هلال احمری زدیم حدود دو هفته مدارس تعطیل بود بیش از یکماه حتی روزها هم توی خونه نمیرفتیم چند روزی آب قطع بود بعدش که آب وصل بود نمیشد بهش گفت آب گل و لای بود که حتی قابل شستشو نبود حدود یک ماه طول کشید تا آب قابل آشامیدن شد. اگه کمک مردم نوع دوست کشورمان نبود معلوم نبود سرنوشت مردم چی میشد ماها که خونه هامون آسیب ندیده بود خوب بودیم فقط مشکل این بود که بیرون از خونه زندگی می کردیم ولی مردم بیخانمان سرپل ذهاب و روستاهای ما واقعا بیچاره بودن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)