نميدونم چرا؟؟؟؟؟؟
از 25 مرداد ميخواستم وبت رو به روز كنم ولي همش امروز و فردا ميكردم تا اينكه بلاخره طلسم شكسته شد مدتيه خيلي تنبل شدم البته اين تنبلي فقط مربوط به نوشتن نميشه و به تموم امورات زندگيم مربوط ميشه مثلاً قبلنا وقتي كه گردگيري ميكردم نهايتا، توي 5 روز تموم خونه مرتب ميشد و برنامه ريزيم اينجوري بود كه واسه اتاق خودمون و اتاق پارسا هر كدام يك روز، آشپزخونه يك روز، هال يك روز و يك روز هم مربوط به سرويس ها و خورده كاريهاي ديگه ميشد اما باورش براي خودمم سخته كه الان 15 روزه شروع به گردگيري كردم فقط تونستم آشپزخونه رو (توي 6 روز) تميز كنم و يك سري كارهاي پيش پا افتاده ديگه يعني در كل خونه رو تميز نكردم هيچ همه جا رو بهم ريختم و براي رد شدن از توي خونه بايد مواظب باشي به چيزي نخوري و وقتي ميخوام دنبال چيزي بگردم واويلا ميشه در مورد كارهاي شخصي خودم كه ديگه بدتر روي ميزم توي اداره يك خروار كاغذ جمع شده و كارتابلم از ميزم بدتر ولي حس جمع و جور كردنشون نيست و خلاصه در يك كلام از خونه گرفته تا اداره همه جا بهم ريختس و چشم براه كسي كه دستي به سرو روشان بكشه. هر شب وقت خواب تصميم ميگيرم كه از فردا دوباره همون خانوم ساعي قبلي ميشم كه همه نقش هاش رو از مادري و همسري گرفته تا كارمندي و ... به نحو احسنت انجام ميداد و هم خودش و هم ديگران از كارش راضي بودن اما صبح بازهم امروز و فرداش ميكنم به هر حال اميدوارم اين وضعيت زياد ادامه نداشته باشه و همين 20 دقيقه پيش به خودم قول دادم امروز بعد از برگشتن به خونه همه جا رو مرتب كنم و فردا صبح هم دستي به سر و روي ميزم توي اداره بكشم و همين الانم يادم اومد امروز كلاس ژيمناستيك پارسا ساعت 5 شروع ميشه و اين يعني اينكه توي خونه هيچ كاري جز درست كردن شام نمي تونم انجام بدم و باز هم تصميمم افتاد واسه روز جمعه (ميخواستم كلمه نقش رو بردارم و بجاش كلمه وظيفه رو بزارم اما اينكار رو نكردم ياد درس جامعه شناسي خانواده افتادم كه يكي از مباحثش به نقش هاي مختلف اشخاص مربوط ميشه و خلاصه يكي از درسهايي كه بنده توي دانشگاه تدريس ميكنم درس جامعه شناسي خانوادس و خلاصه همون نقش رو گذاشتم)
و اما در مورد آقا پارساي من: گل پسر مرتب كلاسهاي ژيمناستيكش رو ميره و كلي هم پيشرفت كرده و توي باشگاه و توي خونه خيلي براي ياد گرفتن حركات جديد تمرين ميكنه چند تا از مامانهاي ديگه كه با بچه هاشون ميان توي جلسات قبل بهم گفتن ماشاالله پسرت وقتي مربي حركت جديدي رو بهش ميگه خيلي تلاش ميكنه كه سريع يادش بگيره و در مورد حرف گوش كني و ... گفتن و خلاصه ما هم از تعريف هايي كه از پسرمون ميشه كلي خوشحال ميشيم.
وقتي پارسا حركت پل رو انجام ميده من نصف جون ميشم كه خدايي نكرده روي گردنش نيوفته و اتفاقي بيافته براش
توي مطلب قبلي نوشتم كه ما و خانه پدرم يك مسافرت چند روزه توي استان خودمون رفتيم كه كلي بهمون خوش گذشت بعد از ظهر آخرين روز ماه مبارك راهي شديم و از همون اول پارسا گفت من با شما نميام با ماشين بابا حسين ميام دوست دارم پيش آجي راهيل باشم بدليل اصرار بابام عليرغم ميل باطنيم گذاشتم پارسا با اونها باشه ولي توي بيشتر مسير سرش از پنجره ماشين بيرون بود و برامون دست تكون ميداد
از مسير سرپل ذهاب رفتيم قرار شد شب بريم جوانرود ولي نزديك افطار به ثلاث رسيديم و چون همه روزه بودن مجبور شديم شب همونجا بمونيم و فرداش جوانرود رفتيم. با وجود اسباب بازي هاي رنگارنگ آقا پسر هيچ بهانه اي نگرفت و بابايي براش فوتبال دستي خريد
بعداز ظهر هم غار قوري قلعه رفتيم
ميگم پارسا چرا اينقد ساده وايسادي يه ژست بگير دستش رو زير چونش ميذاره ميگم اين ژسته آخه ميگه همين رو بلدم ميخواي بخوا نميخواي نخوا
شبم پاوه مونديم
عكسهاي بالا مال پارك پاوه هستش كه اگه اشتباه نكنم اسمش كومله يا چيزي شبيه به اينه و يك شهربازي هم اونجاست شب رفتيم شهربازي، من از بلندي ميترسم و پارسا لج كرده بود كه حتماً بايد چرخ و فلك رو سوار شم و بيشتر وسايل رو سوار شديم گفتيم شايد اين يكي رو كوتاه بياد اما حرف حرف خودش بود داداشم بليط گرفت و گفت با خودم ميبرمش و اونم گفت با دايي ميلاد ميرم و من از اينكه اون تنها سوار شه بيشتر ترسيدم و اين شد كه خودمم باهاشون سوار شدم چرخ و فلك توي هوا نگه داشت و حالا چرخ و فلك بينهايت بلند بود و من ترسو و پارسايي كه همش وول ميخورد و ميگفت نگاه كن مامان من نمي ترسم و برادري كه بدجنسيش گل كرده بود و همش تكون ميخورد تا ترس من بيشتر بشه يك لحظه زمين رو نگاه كردم نزديك بود غش كنم و محكم صندلي رو گرفتم و شروع كردن يكي يكي ائمه رو صدا زدن و با هر دعاي من داداشم و پارسا بيشتر اذيتم ميكردن و بيشتر تكان ميخوردن خلاصه توي دور سوم بوديم به آقايي كه چرخ و فلك رو كنترل ميكرد گفتم نگهش داره ميخوام پياده شم و به محض رسيدن به زمين حدود 5 دقيقه روي نيمكت افتادم و اين آتيش پاره هم همش منو مسخره ميكرد و ميگفت بابا من شجاعم نميترسم بابا چرا مامان من ترسوه بابا....
روز بعد هم سراب روانسر رفتيم بابا و همسري ميخواستن برن رستوران غذا بگيرن بيارن بيرون بخوريم ولي پارسا قبول نكرد و گفت بايد همونجا غذامون رو بخوريم و جالب اينجا بود به محض رسيدن به رستوران گفت بابا كتابش رو برام بيار ميگم پارسا جون چند بار بهت بگم كتاب نه بگو منوش رو برام بيار گفت إإإإإإإ چقدر حرف ميزني منو رو جلوش گذاشتيم ميگيم كدامش رو انتخاب ميكني دست ميزاره رو عكس غذايي كه پايين منو هست و با قهقه ي ما و عكاسي بنده توجه همه حاضرين به حركت پارسا جلب شد و اونام كلي خنديدن و خسنگي از تن همه دور شد.
توي مسير همش ميپرسيد پس كي ميرسيم به تونل قبلاً ما و خونه پدرم رفتيم مهران توي مسير 2 تا تونل هست كه يكي از اونا طولاني تره وقتي توي تونل رفتيم همسري و بابا بوق ها رو گرفتن و حسابي آلودگي صوتي ايجاد كردن و اين كار باعث شادي بيش از حد جنابعالي شد و شادي شما انگيزه ي بوق زدن اونا رو بيشتر كرد و چند ماشين ديگه هم توي تونل بودن به تبعيت از ما بوقشون رو گرفتن و خلاصه عروس بران شده بود... و اينقد اون صحنه رو دوست داري كه هر وقت با خونه بابا حسين جايي ميريم فكر ميكني حتماً توي مسيرمون تونل هست و باز هم....