خاطرات زایمان 2
اگه از ترس وقت تزریق آمپول بگذرم خدا رو شکر شب رو خیلی خوب سپری کردم نه خبری از گریه کردن بچه بود و نه درد خودم. ولی هم اتاقیم که یکروز زودتر از من سزارین کرده بود شب بچش یکسره گریه می کرد خودشم حدود ساعت 4 صبح آنچنان از درد به خودش می پیچید که از صدای فریادش بیشتر همراههای مریضهای دیگه دم اتاق جمع شدن پرستارم به من گفت مال اینه امروز یکسره چیز میخورد خیلی پر خوری کرد و هر چی دم دستش می رسید میخورد هم رو خودت تأثیر داشت هم بچش تو مواظب باشبچه خوب شیر میخورد پرستارمم حسابی بهمون می رسید واقعا راضی بودم. روز بعد صبح دکترم آمد گفت باید راه بری دم ظهر شروع به قدم زدن کردم اصلاً حال الانم با زمان بدنیا آمدن پارسا قابل مقایسه نبود انگار ده روز از ...
نویسنده :
ماماني
10:57