عمليات انتحاري پارسا به روايت تصوير
افكار مامان: اينجا آقا پارسا داره به چيزي فكر ميكنه به چه چيزي؟ نميدونم
افكار پارسا: به كي حمله كنم؟
افكار مامان: چيه چرا خصمانه نگام ميكنه؟
افكار پارسا: فهميدم هدف مامانه
افكار مامان: واي به من حمله ميكنه؟
افكار پارسا: پس چرا هنوز نيوافتاده
افكار مامان: چون موفق به كشتن من نميشه شروع ميكنه گريه كردن و اينم تصوير چشمهاي قرمزش بعد از گريه
افكار پارسا: واي من نتونستم بكشمش الان اون منو ميكشه
افكار مامان: بهتره ازش عكس بگيرم پس چرا نميزاره؟
افكار پارسا: خودم رو تو بد دردسري انداختم با دوربين رو سرم وايساده ميخواد ازم عكس بگيره جهانيم كنه
توضیحات بالا یک شوخی بود در واقع اینجا من یعنی آقا پارسا میخوام همراه مامان و بابا برم بیرون دلم میخواد یکی از تفنگهامم با خودم ببرم ولی مامان جونم اجازه نمیدن اول گفتن بیا چند تا عکس ازت بگیرم و هدف مامانم این بود قضیه تفنگ بردن رو فراموش کنم و منم انواع ژست ها رو برای مامان گرفتم بلکه دلش راضی بشه و بزاره من تفنگم رو با خودم بردارم بعد از ژست گرفتن من و عکاسی مامان دوباره به خودم جرأت دادم و خواسته ام رو تکرار کردم ولی مامان سر حرف خودشون بودن و گفتن نه منم وقتی دیدم حربه ی ژست گرفتن جواب نداده شروع کردم به گریه کردن ولی مامان جون من بازم سر حرف خودشون بودن و از موقعیت استفاده کردن و عکاسی شون رو ادامه دادن حالا چه نقشه ای واسه من کشیدن نمیدونم چون حربه ی ژست گرفتن، گریه کردن و وساطتت بابایی هم کارساز نشد و بلاخره من بدون تفنگم از خونه خارج شدم و در عوض برای اینکه خوبی مامانم رو جبران کنم از وقتی که رفتیم تا موقع برگشتن یکسره بهونه گرفتم و به مامان عزیزم نشون دادم منم میتونم خوبيها رو بخوبي جبران كنم.