مرد كوچك من
قبل از هر چيز از همه دوستهاي خوب و با محبتم در دنياي مجازي كه مرتب جوياي حال ما بودن تشكر ميكنم به لطف خدا و دعاي شما ما حالمون خوبه ولي جهت اطلاع بگم با وجود اينكه امروز دقيقاً يكماه و 14 روز از وقوع اولين زلزله ميگذره ولي هنوز زندگيمون به روال قبلي برنگشته توي اين مدت خوابيدن در اتاق خوابها ممنوع، بازي پارسا توي اتاقش ممنوع، تنها موندن پارسا حتي براي يك ثانيه توي خونه ممنوع، خواب بعداز ظهرها ممنوع، و .... خلاصه روال زندگيمون كلي با گذشته تغيير كرده هنوز پشت در ورودي ميخوابيم شايد واسه بيشتر خونواده ها اوضاعشون مثل قبل شده ولي واسه خونه من نه چون متأسفانه من شجاع نيستم حالا من يه اعترافي كردم شماها خدايي نكرده يه وقت فكر نكنين ترسوم از همه مهمتر تا حالا شنيدين به كسي كه از رعد و برق و صداي خش خش برگهاي توي حياط و برخورد باد با شيشه ها وحشت كنه و توي خونه خودش نخوابه و نصف شب در خونه پدربزرگش رو بزنه و بگه اومدم اينجا بخوابم بگن ترسو از همه مهمتر اينكه با كلي دعا آويزون كردن و سلام و صلوات تازه چند روزي ميشه كه ميتونم تنها توي خونه باشم آخه از روزي كه زلزله اومده توي روز حتي با پارسا نميتونستم توي خونه بمونم باور كنيد سايه مرگ رو رو زندگيم ميديدم صبح كه ميومدم اداره خواهرم ميومد پيش پارسا و بعد از اومدنم نميزاشتم بره سريع چيزي واسه شام ميزاشتم و با هم ميرفتيم خونه آقام و تا اومدن همسري اونجا بودم تا اينكه مادر بزرگم دست به دامن خانم همسايه كه فاميلشون دعانويسه شد اونم رفت خونه فاميلشون كه تازه از بيمارستان مرخص شده بود همونجا توي خونه با چند تا دعا و دستورات متفاوت برگشت از حق نگذريم به قول مادربزرگم نفسش خوب بود و از اون روز به بعد تموم وحشتم از بين رفته حتي بدون پارسا هم ميتونم توي خونه بمونم البته فقط توي روز و اينم بگم كه قبلاً اصلاً اينجور نبودم و حتي يك شب كه همسرم خونه نبود من و پارسا تنها توي خونه خوابيديم.
اينم بگم اين زلزله واسه هر كي بد بود واسه گل پسر من كلي خير و بركت به همراه داشت چون بدون گريه و زاري با پيشنهاد مامانش ميره خونه آقا حتي چندين شب هم اونجا خوابيده و حسابي خوش خوشانش بود الانم وقتي ميايم خونه ميپرسه مامان ديگه نميترسي ميكم نه ميگه نترس مامان من مردم خودم باهاتم اگه زلزله بياد جوري ميزنمش ديگه بر نگرده من زورم زياده خودم مواظبتم و خلاصه كلي ادا و اصول در مياره.
براي دومين بار گل پسر مهد كودكي شده چون فصل امتحانهاي خاله راهيلشه، مهمترين دغدغه فكري اين روزهاي پارسا كه به محض چشم باز كردن سؤالش رو ميپرسه مربوط ميشه به اينكه امروز چند شنبه ميشه؟ كي پيشمه؟ ساعت چنده؟ وقتي در جواب ميگم شنبه خودش ادامه ميده فردا يكشنبه ميشه كي پيشمه دوشنبه كي پيشمه و... تا شب وقت خواب بيش از 20 بار اين سوال رو ميپرسه و من جواب ميدم بعضي وقتها كلافم ميكنه و حسابي بهم ميريزم كه چرا اين دغدغه فكري براش بوجود اومده از طرفي ميبينم كه عاشق مهد شده و مرتب ميگه اگه آجي راهيل برگرده من باز ميرم مهد چون اونجا رو دوست دارم وقتي بهش ميگم مامان پيشته ميپره هوا و ميگه آخ جون در كل از 30 آذرماه كه رفته مهد تا امروز كه 14 دي ماه ميشه كلاً 6 روز مهد بوده و يكروز با باباش بوده و بقيه خودم خونه بودم البته اينم بگم كه قبل از رفتن به مهد مرتب ساعت و روزهاي هفته رو ميپرسيد ولي الان خيلي بيشتر از قبل براش سوال شده صبح به محض بيدار شدن ساعت بن تنش رو ميبنده رو دستش و توي موقعيت هاي مختلف مثل بن تن با دست ديگش ميزنه روش و احساس قدرت بهش دست ميده جوري كه بعضي وقتها حركتي انجام ميده كه دلم ميريزه ميترسم خدايي نكرده بلايي سرش بياد
كلي لجباز شده و خوب ميدونه كه من و باباش به چي حساسيم وقتي چيزي برخلاف ميلش ميگيم حسابي حرصمون ميده و كاري كه ما مخالفشيم رو انجام ميده ما هم سعي ميكنيم به روي خودمون نياريم مشغول حرف زدن با هم ميشيم كه صدامون ميزنه، بعنوان مثال ما خيلي حساسيم كه روي ديوار چيزي بنويسه تازگي وقتي چيز غير معقولي ميخواد و جواب رد از ما ميشنوه ميره مدادش رو مياره و ديوار رو خط خطي ميكنه من و باباش اهميت نميديم صدامون ميزنه كه نگاه كنيد دارم روي ديوار خط ميكشم واقعاً مونديم توي اين موقعيت ها چكار كنيم بعضي وقتها از سر ناچاري فقط ميخنديم
بعضي وقتها بعضي كلمات رو الكي اشتباه تلفظ ميكنه مثلاً ميگه مامان من نميتونم بگم اهورا ميگم هيولا ميگم پس چجور اول ميگي اهورا ميگه همون يكبار ميتونم بگم اهورا بقيش رو ميگم هيولا
بلوز شلواري كه پارسا پوشيده خودم بافتم البته شلوار مال پارسالش ميشه
صبح روز پنجشنبه با صداي پارسا چشمام رو باز كردم خوب گوش دادم ديدم خيلي آروم داره ميخونه من زن ندارم مادر من زن ندارم مادر دختري رو ديدم قدش بلنده مادر پتو رو زدم كنار ميگم اين يعني اينكه الان زن ميخوايييييييييييي؟ در كمال پررويي ميگه آره ميگم اونوقت چه كسي رو ميخواي ريز ميخنده ميگه گوشت رو بيار توي گوشم ميگه زن دايي هابيل (به اميد خدا داريم عروس مياريم) و ميخوام با زن دايي حكيمه (زن دايي خودم رو ميگه) بعدش ادامه ميده پيش دايي هابيل و دايي شهرام نگي ها منم الكي عصباني شدم كه حالا چرا اين دو تا؟؟؟ ميگه باشه مامان تو هم ميخوام مونده بودم چي بهش بگم كه اشتهاش بيشتر شد و گفت اصلاً هر كي باهام بازي كنه اونو ميخوام خوب ديگه اينم تعريف گل پسر منه از زن گرفتن
اين رباطم جايزه اينه كه وقتي باهاش ميريم بيرون بهونه هيچ چيزي رو نميگيره ناگفته نمونه بعد از دوسه روز سپرش رو شكست و الان گوشه خونه افتاده و نگاشم نميكنه چون تازگي شوكو پارك خريده و بيشتر با اون سرگرمه هرچند بازيش رو درست انجام نميده