پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 5 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

پاییز 95

1395/9/29 11:45
نویسنده : ماماني
915 بازدید
اشتراک گذاری

سه شنبه 19 مرداد چهل روزگی پونا بود براش آش چله درست کردم

22 شهریور رفتیم شمال خاله راهیل باهامون اومد صبح حرکت کردیم و حدود ساعت 11 شب شمال بودیم توی ماشین دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی مرتب یا در حال شیر خوردن بودی یا خواب اونجا خانه دوست خانوادگیمون رفتیم صبح ساعت 9 بعد خوردن صبحانه از خانه بیرون میزدیم ساعت دو سه یر میگشتیم بعد خوردن نهار و یه استراحت کوچولو دوباره میزدیم بیرون تا یازده دوازه شب بیرون بودیم پارسا و پونا حسابی پایه بودن اصلا دردسر درست نکردن همین باعث شد خیلی خوش بگذره. صبح روز پنج شنبه از شمال برگشتیم بعد از ظهر خانه دوست بابا پرند رفتیم شهر نسبت به هفت سال پیش که ما بودیم خیلی تغییر کرده بود بعد از اینکه چند دور توی شهر چرخیدیم اونجا رفتیم غروب حال پونا بد شد و کلی استفراغ کرد فکر کنم مال گرمای هوا بود .قرار بود شب پارسا رو پارک ارم ببریم پسر دوست بابا و پسردایی صاحب خانه بودن با اونا مشغول بازی شد از رفتن به پارک صرف نظر کرد .صبح روز جمعه برگشتیم خانه و غروب رسیدیم گیلان

 

3 مهر آقا پارسا راهی مدرسه شد من و بابا و پونا اونو بردیم مدرسه دو ساعت پیشش موندیم و بعد من و پونا برگشتیم خونه و بابا رفت اداره وقت رفتن بهش گفتم قدر امسال رو بدون چون تقریباً آخرین سالی میشه که هر روز بعد برگشتن از مدرسه مامان رو تو خونه میبینی

12 مهر محرم شروع شد هیات دقیقا در خانه ما عزاداری داره به خاطر پونا بغیر از سه شب بقیه شبها رو بیرون نمیرفتم دو شب پونا رو با خودم بردم یک شبم همسرم خانه ماند و من بیرون رفتم بخاطر مواظبت از پارسا حتما باید بابا بیرون بمانه چون از اول تا آخر مراسم زنجیر میزنه سر اینکه کجای صف وایسه خیلی حساسه و همش میگه من کلاس دومم فلانی کلاس اوله چرا جلوی من زنجیر میزنه خلاصه داستانی داشریم باهاش. روز عاشورا من و پارسا و پونا و خاله راهیل سر خاک رفتیم بابا خانه ماند با وجودیکه خیلی اصرار کرد پونا رو پیش اون جا بزارم با خودم بردمش گفتم نکنه برا شیر بیقراری کنه وقت برگشت آنقدر خسته شدم که حسابی از بردنش پشیمان شدم.

آقا پارسا در زنجیر زنی مدرسه

 

اینروزها حس خانه دار بودن عجیبی دارم صبح اول همسرم از خونه میره بعد سرویس میاد دنبال پارسا اونم میره مدرسه من اگه کارهام زیاد نباشه بعد رفتن اونا دوباره میخوابم تا وقتی پونا بیدار بشه و اگه کار داشته باشم مثل یک کدبانئوی تمام عیار مشغول کارهای خانه میشم در عوض بعداز ظهر وقتم کاملا آزاده بعضی روزها از این روند زندگی راضیم و بعضی وقتها دلم برای اداره تنگ میشه و دوست دارم زودتر برگردم و از این یکنواختی در بیام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)