پارساپارسا، تا این لحظه: 15 سال و 6 روز سن داره

پارسا امپراطور كوچولوي مامان و بابا

مرد كوچك من

قبل از هر چيز از همه دوستهاي خوب و با محبتم در دنياي مجازي كه مرتب جوياي حال ما بودن تشكر ميكنم به لطف خدا و دعاي شما ما حالمون خوبه ولي جهت اطلاع بگم با وجود اينكه امروز دقيقاً يكماه و 14 روز از وقوع اولين زلزله ميگذره ولي هنوز زندگيمون به روال قبلي برنگشته توي اين مدت خوابيدن در اتاق خوابها ممنوع، بازي پارسا توي اتاقش ممنوع، تنها موندن پارسا حتي براي يك ثانيه توي خونه ممنوع، خواب بعداز ظهرها ممنوع، و .... خلاصه روال زندگيمون كلي با گذشته تغيير كرده هنوز پشت در ورودي ميخوابيم شايد واسه بيشتر خونواده ها اوضاعشون مثل قبل شده ولي واسه خونه من نه چون متأسفانه من شجاع نيستم حالا من يه اعترافي كردم شماها خدايي نكرده يه وقت فكر نكنين ترسوم از ه...
15 دی 1392

خداحافظ آرامش

ديروز جمعه بود اول آذرماه جمعه اي مانند اكثريت جمعه هاي گذشته من و پسري با خنده و شوخي و دل دادن و قلوه گرفتن از خواب بيدار شديم و بعد از صبحانه گل پسر برنامه جمعه به جمعه رو نگاه مي كرد و من مشغول تميز كردن خونه شدم كارم رو از اتاق خواب خودمون شروع كردم بعد از مرتب كردن رختخوابها نوبت به كمد رسيد تموم وسايلش رو بيرون ريخته بودم كه پارسا اومد توي اتاق نميدونم براي چي اومده بود نزديك من كه رسيد يك خودكار عروسكي رو كه قبلاً براش خريده بودم و نگهش داشته بودم براي وقت مدرسه رفتنش توي وسايل ديد بلندش كرد، من گفتم عزيزم اينو بر ندار هنوز جمله ام تموم نشده بود كه خونه شروع به لرزيدن كرد دستم رو دور كمر پارسا انداختم و گوشه اتاق وايسادم نميدونم چجور...
5 آذر 1392

مسافرت

پنج شنبه اول فروردین 91 ما و خانه بابا حسین عازم سفر شدیم اول قرار بود بریم سنندج ولی روز حرکت تصمیمون عوض شد و عازم استان ایلام شدیم ما نیم ساعت بعد از اونا حرکت کردیم و آنها بعد از چند کیلومتر منتظرمون مونده بودن و به محض اینکه به هم رسیدیم تو گفتی میرم با ماشین اونها میام ولی من قبول نکردم نزدیک غروب از ایلام رد کردیم و به صالح آباد رفتیم شام رو بیرون از صالح آباد خوردیم و تو هم کلی بازی کردی بعد از شام رفتیم دنبال خونه ولی همه ی خونه های اجاره ای پر بودن و مدارسی که برای ستاد اسکان در نظر گرفته بودن جا نداشتن هوا هم خیلی سرد بود و امکان بیرون خوابیدن نبود نهایتاً مجبور شدیم توی راه رو یکی از مدارس چادرمون رو بزنیم و همونجا بخوابیم ولی چه...
18 آبان 1392

يك روز تعطيل

روز چهارشنبه صبح اول وقت از خواب بيدار شدي و بعداز ظهر هم كلاش ژيمناستيك داشتي وقتي از كلاس برگشتيم از شدت خستگي داشتي بي هوش ميشدي بابا دانشگاه بود به بهونه اومدن بابا بيدار نگهت داشتم ولي بي فايده بود و ساعت 7 خوابيدي شب مهمون داشتيم هر كاري كردم بيدار نشدي شام بخوري. پنج شنبه عيد غدير مامان تعطيل بود و به خيال خودش تا نصف روز ميتونست بخوابه و دلي از عزا در بياره ولي اي دل غافل ساعت 7 صبح به جاي زنگ موبايلم جنابعالي بالاي سرم نشسته بودي كه مامان پا شو تخم مرغ گوجه درست كن برام گرسنمه و ول كنم نبودي از زنگ ساعت سمج تر ميخواستي كه بيدارشم منم با نارضايتي تموم بلند شدم، سفارشت رو آماده كردم و لقمه گرفتم گذاشتم دهنت، يك ربع به 8 ازت خواهش كردم...
7 آبان 1392